کوله باری پر از خالی
در جمع صمیمانه دوستاش نشسته بود که خیلی خودمانی از هر دری غیبت میکردند، با خودش گفت:«خب چیکار میتونم بکنم؟ دوستامن، چی بهشون بگم اخه، شنیدم اگه نتونستی متوقفشون کنی ، لااقل باید پاشی مجلسو ترک کنی، ولی خب اخه من چیجوری یهو پاشم بیرون بیرون؟ نمیگن دختره خل شده, یهو بی مقدمه پا شد رفت؟»
صحبت وغیبت که به موضوع سحر کشیده شد ، ته دلش یک ذوق پنهان پدید آمد، آخ که چه دل پر خونی از دستش داشت…
بدون اینکه خودش هم بفهمد حالا خودش هم یکه تاز میدان شده بود ومیگفت و میگفت…
باز هم جروبحث … دیوارهای خانه انگار مثل قفس شده بود. این صدای خودش بود که هر لحظه بلندتر و عصبی تر می شد…
نگاهی به سقف اتاقش کرد وگفت : خدایا کلافه شدم… صورتش گر گرفته بود یکی او میگفت و یکی دیگری… نمی خواست کم بیاورد… صدایش بالا رفته بود، چهره ش زشت شده بود، تپش قلب و عصبانیت او را از حال عادی خارج کرده بود …
در آن لحظه ها کجا یادش می ماند آموزه های نابی که بارها خوانده بود:
ملایم باش
مکث چند دقیقه ای داشته باش
غضب ایمان را فاسد می کند
خشم، عقل را زائل میکند
گذشت کن
صبر جمیل کن…
تمام آن جمله های خوشرنگ و لعاب و پر مفهومی که انگار آمده بودند تا در کتاب ها جا خوش کنند، نه وسط روزمرگی های زندگی…
یا در مهمانی شلوغ و پر سروصدا، تا میتوانست حرف زد ، لغو و بی معنی…
حتی بدون اینکه لازم باشد ، انگار کلمات بود که رگباری و بدون فکر از دهانش به بیرون می ریخت…
و شب که به خانه برگشت چقدر پشیمان بود از حرف های بی فایده ای که فقط متانت و وقارش را از اوگرفته بود و هیچ سودی عایدش نکرده بود…
تعببرات زیبا ی هزار بار خوانده شده جلوی چشمانش رژه می رفتند:
سکوت سنجیده
عن الغو معرضون
صمت، عبادت است
پرحرفی سبب هزاران اشتباه می شود
و حتی حرف قدیمی مادربزرگ که اول هر حرفی را هفت بار بجو در دهانت بعد بگو…
سر سجاده مخملی آرامشبخشش نشسته. و به هزار پله ای فکر میکند که آرزو داشت از آ ن بالا برود و اوج بگیرد اما هر بار که سه پله بالا رفت، ده پله پایین آمد…
به دل ساده اش که همیشه ی خدا میخواست خوب باشد اما…
و به کوله بار سوراخی که هر بار با هزار سختی پرش کرد اما …
بی اختیار با نم اشکی زمزمه کرد: «خدایا تسلیم! قبول! من حریف نفسم نمیشم… تا تو عنایت نکنی نمیشه… از خودت و قدرت مطلقت میخوام که منو از شر نفس سرکش نجاتم بدی…
بی اختیار شعری را زیر لب زمزمه کرد:
باز خر ما را از این نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید…
کتاب #صحیفه _سجادیه را باز میکند:
لا تُخَلِّ فِی ذَلِک بَینَ نُفُوسِنَا وَ اخْتِیارِهَا، فَإِنَّهَا مُخْتَارَةٌ لِلْبَاطِلِ إِلَّا مَا وَفَّقْتَ، أَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمْتَ (دعای نهم، فراز چهارم)
در امور، ما را به خود و به اختیار خویش رها مساز که نفسْ انتخابکننده باطل است مگر آنکه تواَش توفیق دهی و پیوسته به بدی فرمان دهد، مگر آنکه تواَش رحمت آوری…
#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#صحیفه_سجادیه
#صحیفه #به_قلم_شیدا_صدیق