من زن پر توقعی نیستم!
با حرص و جوش گفت: “بعد از چند روز دعوا و داد و بیداد! تازه آقا برگشته بهم میگه کیش می برمت! اما خارج نه!
من کیش می خوام چیکار؟! اینهمه الم شنگه به پا کردم که بریم کیش؟! اونو که بدون دعوا هم می برد! باید تو کارنامه زندگیم یک سفر خارج ثبت شه! حالا هر جا! دبی یا هر خراب شده دیگه ای هم باشه فرقی نداره!
گفتم: “خب عزیزم الان که کیش گرون تر از ترکیه و دبی در میاد… خوبه که! حالا چه گیری دادی"!
انگار داشت با خودش زمزمه می کرد:
“به امیر گفتم، تو همین یک بار منو ببر خارج، در عوض منم قول میدم تا آخر عمرم دیگه ازت مسافرت نخوام! خب این که به نفعشه، مگه نه؟! خودشم می دونه من زن پر توقعی نیستم اصلا راستش زیاد مسافرتی هم نیستم! اما این سفر خارج از کشور برام مهمه"!
معلوم بود تصمیم خودش را گرفته است و قضیه رو کم کنی هست و می خواهد هر طور شده به لیلی ثابت کند که دست کمی از او ندارد.
بعد در حالی که از خجالت سرخ شده بود گفت: “وای راستی! سر و صدای دعواها و داد و هوار ما به خونه شما هم می رسه نه؟! جلوی همسرت آبرو برام نمونده! لابد الان پیش خودش فکر می کنه عجب زن بی شرم و حیایی هستم که اینجور هر شب خونه رو روی سرم میگذارم! خواهش می کنم ازش عذر خواهی کن…ای خدا آبرو واسمون نمونده…امیر که مدام سرم منت میگذاره و میگه حتی روش نمیشه از خجالت، تو پارکینگ، با همسرت روبه رو شه و سلام علیک کنه!
با تو که راحتم! مشکلی ندارم، تو که همه چی رو می دونی! ولی همسرت! وای الان راجع به ما چی فکر می کنه! خیلی صدامون بلنده مگه نه؟! هی به امیر میگم آروم تر ولی اون عصبانی که میشه هیچی حالیش نیست.”
با نگاه به چهره اش دیدم واقعا سرخ شده و منتظر است ببیند من چه می گویم.
با خودم فکر کردم خب تو که اینقدر آبروت واست مهم هست پس چرا پیه همه چیز را به تنت مالیدی و حاضری جلوی در و همسایه از خجالت سرخ و سفید بشوی ولی حرف خودت را به کرسی بنشانی!
گفتم: “نه زیادم صداتون نمی رسه! خب دعواهای زن و شوهریه دیگه… گاهی پیش می آد".
چند روز بعد در خانه مان را زد و با خوشحالی گفت:"سیب زمینی، پیاز و گوجه و خیار و سالاد و میوه جات می خوای"؟!
با تعجب و لبخند گفتم: ” میوه فروشی راه انداختی؟! نه ممنون، آخه هستش همه چیز…چطور؟!”
گفت: “آخه حیفه! داریم می ریم مسافرت و حالا حالا ها نیستیم و همه شون خراب میشن! ور دار دیگه… پس ببرم بدم به لیلی!”
گفتم: کجا به سلامتی؟
گفت: تایلند!
گفتم: حالا چرا تایلند؟!
در حالی که حسابی شاد بود و کبکش خروس می خواند؛ گفت: “وا مگه چشه؟ پر از جزایر و مناظر زیبا و عالیه! مردم و زنده شدم تا راضیش کردم بریم …خب عزیزم فعلا من برم اینا رو بدم به لیلی بعدش هم برم جمع و جور کنم راهی شیم!".
چشمانش از شادی برق می زد و در آن لحظات هیچ چیزی قادر نبود این خوشحالی را در نظرش کمرنگ جلوه دهد.
احتمالا به بهانه تحویل دادن میوه جات و سالاد و مخلفات به خانه لیلی می رفت و در حالی که روی مبل راحتی می نشست و پایش را روی پایش می انداخت از فتوحاتش در دعوای زن و شوهری برای لیلی تعریف می کرد. و لیلی هم تشویقش می کرد که دیدی موفق شدی؟! همش یه ذره پافشاری می خواست.
خلاصه از هم خداحافظی کردیم و خوش و خرم راهی شد.
بعد از چندین روز که از مسافرت برگشتند دیدم حسابی تکیده و رنگ و رو رفته و بی حال به نظر می رسد. طوری که در تمام این مدت سابقه نداشت.
انتظار داشتم با روحیه ای شاد و خندان از خاطراتش بگوید. از مسافرتی که اینقدر برایش مهم بود، اما چهره اش کاملا شبیه مرده متحرکی بود که حتی نای حرف زدن نداشت!
چون اصلا عادت ندارم که تا یکی را می بینم به رویش بیاورم که چرا اینطوری شدی، رنگت پریده و از اینجور حرفها و با این انرژی منفی دادن ته مانده انرژی طرف را هم ازش بگیرم؛ خیلی عادی پرسیدم: “خوبی؟ خوش گذشت؟
که دیدم اشک هاش سر خورد روی گونه هایش وبا صدای ضعیفی گفت: “داریم جدا می شیم!”
در حالی که به شدت یکه خورده بودم؛ گفتم: “جدا می شید؟ آخه چرا؟! شما که به خوبی و خوشی مسافرت رفته بودید و تازه برگشتید! پس بچه توی شکمت چی؟ و دختر سه ساله ت؟ آخه این حرفا چیه میزنی! مگه چی شده"؟!
پ.ن:
ان شاء الله فردا قسمت آخر این ماجرای واقعی را می نویسم.
دین آرامشبخش ما
(قسمت دوم)
به قلم شیدا صدیق