"حلالم کن" کافی نیست!
“پاشو بیا شام بخور دیگه؟ از اون کتلت هایی که خیلی دوستش داری درست کردم با سیب زمینی سرخ کرده و گوجه های سرخ شده ی کنارش.”
از بچگی عاشق کتلت های خوشمزه ای بودم که مادرم درست می کرد.
وقتی به خانه زندگی خودم رفتم خیلی سعی کردم شبیه او درست کنم اما نشد.
هر چند تمام دوستانم از کتلت های خوشمزه ایی که درست میکنم، حسابی تعریف می کنند.
اما نه! این، آن نیست. به دلم نمی نشیند.
شاید ادویه هایش فرق دارد.
اما نه او فقط همان نمک، فلفل، زرچوبه را استفاده می کند.
اوخیلی ادویه باز نیست!
فکر کنم کار، کار یک ادویه مخصوص باارزش باشد مثلا چیزی شبیه به “عشق واقعی و محبت مادرانه” که چاشنی خوش طعم آن است.
به چشمان مهربان و نگرانش نگاه میکنم.
نکند فهمیده چقدر غمگینم؟!
آخر او با بقیه فرق دارد! او مادر است!
با صدایی شاد و آرام از زیر چادر نماز میگویم: “بگذار این تعقیبات تموم شه، زودی میام عزیزم".
و مادرم می گوید: “باشه زودتر بیا پس … ولی بدون تو که مزه نمیده…ظرفا رو نمیچینم تا تو بیای".
فرقی ندارد! کی! کجا! و چگونه!
به هر حال این لحظات خاص، گاهی وجود دارد.
ممکن است صدای همسرم باشد که می گوید: “هر وقت تموم شد نمازت، پایین تو ماشین منتظرتم! یه کم زودتر فقط…باشه؟!”
یا صدای با محبت دوستی که برای عصرانه ایی صمیمانه٬ دعوتم می کند.
راستش این طور مواقع دلم تنهایی مطلق می خواهد.
مهربانی هیچکس را نمی خواهم! حتی عزیزترین هایم را.
نه مادر نه همسر نه خواهر نه فرزند نه دوست صمیمی و نه هیچکس دیگر در این عالم!
حسی شبیه این که وقتی میل نداری و از شیرینی جات زده شده ای، به زور، چندین و چند کیک خامه ای بزرگ به خوردت بدهند.
اینطور مواقع عادت دارم چادر نمازم را طوری پایبن بیاورم که هیچکس صورتم را نبیند.
جز او!
انگار همه نامحرم می شوند و فقط اوست که حق دارد از زیر چادر، اشکهای مخفی و چشمان بارانی ام را ببیند.
بی قرار آغوش گرم و اطمینان بخش او می شوم.
می خواهم تنها محرم حقیقی من در این عالم، اشکهایم را پاک کند و نوازشم کند.
.
در واقع این لحظات خاص غمگین، بی دلیل هم نیست.
شاید از کسی ناراحت شده ام که انتظارش را نداشتم.
شاید بهم ثابت شده دیگران آنطوری که وانمود می کنند نیستند و یا هر دلیل دیگری…مهم نیست.
دلایل زیاد است! مگرنه؟!
عالم هبوط و تکثر و ماده این حرف ها را هم دارد دیگر!
از این«أسفل السافلین» به تعبیر قرآن، که نمی شود انتظار بهشت داشت.
نمی دانم این حس غمگین را دوست دارم یا نه!
فکر میکنم که نه! حس خوبی نیست!
اما در عین حال آن احساس نزدیکی و عشق عمیق او را در این لحظات خاص، به شدت دوست دارم.
حسی که لابه لای شادی های لوس شلوغ پلوغ گمش می کنم.
انگار یک دسته گل یاس یا مریم خوش عطر در دست گرفته ام که سجاده ام را سرشار از بوی خوشش می کند و بی نیازم می کند از تمام عطرهای زمینی…
چادر نمازم را پایین تر می آورم و زیر آن قایم می شوم.
با خود فکر میکنم کجاست آن چادر نماز نرم و آرامش بخشی که وسعتش تمام عالم را پر کند؟!
همان که در تمام عمر زیر امنیت آن پناه بگیرم و آرام شوم! نه فقط در ابن لحظات خاص…
اگر او اشک هایم را پاک کند، به هیچکس نمی گویم که در خلوت دنج چادر نمازم، چه عاشقانه معنوی زیبایی را تجربه کردم.
آن وقت قول می دهم دیگر نترسم!
اصلا مگر می شود کسی که حامی اش خداست بترسد؟!
پ.ن :
1- همزمان که در این شب های قدر، به همدیگر “التماس دعا” و “حلالم کن” می گوئیم، در خلوت درونی با خود فکر کنیم که چطور زندگی کنیم که دلی از ما نرنجد.
2- بد است که دلیل حس بد کسی باشیم!
اگر در این شب ها دلی از دست ما گرفته باشد تنها دو کلمه “حلالم کن"! کافی نیست!
بلکه باید در سبک زندگی خود و رفتارمان تجدید نظر کنیم و این شب ها، ساعاتی را به بازنگری جزئی ترین رفتارهای خود بپردازیم.
3- مؤمن یعنی انسان آرام! یعنی کسی که همه کنار او حس أمن و امان آرامش را تجربه می کنند.
مؤمن باشیم! به معنی واقعی کلمه!
4- حضورمان مثل کلید، چاره ساز و گشایش دهنده مسیر زندگی دیگران باشد.
نه مثل زنجیر سد راه آدم ها…
به قول نظامی:
«کلیدی کن! نه زنجیری در این بند»
5- اگر توانستیم اینقدر دوست داشتنی و آرام و مفید زندگی کنیم، آنوقت خود به خود در دعاهای دیگران جا می گیریم.
حتی بدون گفتن “التماس دعا”
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/