دختر کوچولویی با چشمان بارانی
یادم می آید کودک که بودم هر وقت پدرم می خواست به سفر برود، بغض می کردم، چمدان بسته شده و آن عطر خوشبوی همیشگی پدرم و آن حال و هوای مسافر بودنش…
ماه عزیز من!
چمدانت را بستی و رفتی و من انگار دوباره همان دختر کوچولوی بغض کرده با چشمان خیس هستم که می خواهد مسافر عزیزش را از پشت پرده اشک بدرقه کند.
کاش کمی از عطر خوشبوی این سحرهای زیبا را برایمان به یادگار بگذاری، تا هر وقت در شلوغی های ماشینی روزگار گم شدیم، با بوی دلنشین آن، نفسی تازه کنیم.
کاش حس خوبی که نصیبمان شد شبیه عطری که به مرور بویش می پرد، از جان و دلمان نرود.
زیر لب زمزمه می کنم:
«رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً ۚ إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ»
ای پروردگار ما! دلهای ما را بعد از اینکه به نور ایمان هدایت کردی به سوی باطل مگردان! و از کرم خویش ما را رحمتی خاص فرست. همانا که تنها بخشنده بی منت تویی!
«قرآن کریم، سوره بقره، آیه 8»
و به یاد این شعر مثنوی می افتم:
«چون به ما بویی رسانیدی از این
در مبند این مشک را ای رب دین»
این عمر ما هست که به سرعت برق و باد میگذرد…رمضان ها، محرم ها، عید فطرها، و تمام تقویم های هجری و شمسی خط خورده شده…
حس چمدان بسته شده، حس غریبانه ای هست.
چمدان این مسافرت روزی بسته خواهد شد.
کمک کن مسافران خوبی در جاده زندگی باشیم.
هوایمان را داشته باش
از الان تا ابدیت?…
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
سحرگاه عید فطر 1399
https://golenarges18.kowsarblog.ir/