گوشواره فیروزه ای هدیه یک عاشق خجالتی!
گاهی با خودم فکر میکنم آن مادربزرگ های دوست داشتنی با آن سماور همیشه جوش و آن رضایت دائمی، واقعا همیشه خدا، گل و بلبلی زندگی کرده اند؟!
یا غم و استرس و افسردگی اصلا راه آن خانه های با صفا را بلد نبوده است؟!
ولی آن خانه های دلباز که همچین چفت و بست “درست درمونی” هم نداشتند!
الان که درها همه ضد سرقت و هزار جور تجهیزات شده باز هم غمها و استرس ها با “زور چپونی” هم شده خودشان را می اندازند وسط روزمرگی های ما.
یا غم و غصه ها زیادی عاشق چشم و ابروی ما هستند یا آدم قدیمی ها قلقش را داشتند و زیاد بهش رو نمی دادند.
“مادربزرگ! من قصه نمی خواهم! میشود از خودت برام بگویی"؟!
سردم شده! زیر آن لحاف گرم و نرم قدیمی ات برای من هم جا هست؟!
شعرم را نقدیم می کنم به دختر معصوم پنهان شده در وجود مادربزرگ های صبور و نجیب:
گیسوانت:
بیدمجنون پریشان عاشقانه های سبز است…
که در باد می رقصد.
دختر نارنج و ترنج!
هجده سالگی های بی قرارت
لابه لای انگشت های بریده و چاقوی حیرت، شکاف برداشت.
زیبا! گیسو سپید شدنت در کدام زمستان از آسمان بارید؟!
وقتی غنچه رز سرخ لمس نشده ی نجابت را
به او پیشکش کردی،
آیا لبانش تو را به غزلی سرخ مهمان کرد؟
نگو که تمام این سال ها
به هیچکس نگفتی گوشواره فیروزه ای قدیمی ات یادگار آبی عاشق خجالتی ساکتی بود که هرگز به تو نگفت:
چشمانت یعنی فیروزه آرامش!
گوشواره فیروزه ایت:
زبان گویای عشق آبی ناگفته ایست که مثل فیروزه مسجدهای هزار ساله
عطر نجابت دارد.
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدبق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/