جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»
دوست داشتم شبیه «بیب بیب» باشم و جذاب بودن و دوست داشتنی بودن را ازش یاد بگیرم.
لابد با خودتون می گویید حالا این «بیب بیب» کی بوده که انقدر دلربا و تو دل برو بود؟!
راستش ماجراش یک کم عجیبه یا شایدم زیادی ساده و پیش افتاده است. شاید هم روانشناسانه و پر از نکته باشه.
اصلا بگذارید ماجرا را از اول براتون تعریف کنم.
نمیدونم دقیقا تو کدوم کتاب بود ولی فکر میکنم یه کتاب روانشناسی بود که نویسنده از خاطرات کودکیش می گفت.
تعریف میکرد که بیب بیب تو محله ی ما زندگی می کرد. هیچ حرفی نمیتونست بزنه فقط یک صدایی شبیه «بیب بیب» از دهنش خارج میشد.
و لبهاش به شکل یک نیم دایره بود. شبیه یک لبخند همیشگی!
چهره ای بامحبت و ساکت و معصومانه داشت. ما بچه ها گاهی براش خوراکی می خریدیم تا خوشحالش کنیم. او بر می داشت و با همان لبخند نیم دایره میگفت: بیب بیب! بعدها که نوجوان شدیم برایش دردودل می کردیم و او با چشمان مهربان و لبخند گرمش نگاه میکرد، گوش می داد و گاهی در تأیید حرف هایمان می گفت: «بیب بیب»
گاهی هم از او می خواستیم با ما بازی کند.
او تأیید محض بود! یک لبخند محض و یک گوش شنوای محض!
نویسنده میگفت بین اینهمه آدم جور واجور، خاطره قشنگ و دوست داشتنی بیب بیب همیشه در قلبش باقی مانده است.
راستش من بعد از خواندن ماجرای بیب بیب، رفتم یک ماسک بامزه خندان خریدم. می خواستم برای پسر کوچولویم، بیب بیب باشم!
یه مامان کوچولوی بدون غرولند و انتقاد، که همیشه برای بازی وقت دارد و همیشه لبخند گرم تأیید آمیز بر لب دارد.
کلافه نیست. اسیر هزار جور برنامه ریزی نیست و مثل یک کودک شاد و بی دغدغه، بچگی می کند.
(این اشک بی موقع، وسط نوشتن از کجا پیداش شد. شاید چون دلم یک لحظه سوخت برای همه مون….که زندگی را زیادی جدی گرفتیم و دخل خودمون و روزگار را در آوردیم با این جدی گرفتن های خط کشی شده ی مضحک…نمیدونم…بگذریم)
داشتم میگفتم. خلاصه این ماسک را خریدم و برای پسر کوچولوم شدم بیب بیب! هر روز یک ساعت، حالا بیشتر و کمتر، بیب بیب میشدم! ماسک را می گذاشتم و باهاش حسابی بازی میکردم. هر بازی ایی که دوست داشت. هر چی که می گفت. آخه بیب بیب که مخالفت بلد نبود!
بیب بیب فقط پذیرا بود و مهربان!
یک وقتایی هم غافلگیرش میکردم و وقتی او در اناقش مشغول بازی بود، یهو با ماسک خندان بیب بیب وارد میشدم. از خوشحالی بال در میاورد.
گاهی هم با زبان بچه گانش به من میگفت: بیب بیب بیاد. بیب بیبو میخوام.
عاشق بیب بیب بود.
نمیدونم بیب بیب را باور کرده بود یا نه.
هر چه بود کیف میکرد اون ساعتی را که کنار بیب بیب بود.
حالا که فکر میکنم جای یک بیب بیب در عمق زندگی ما خالیست.
شاید لازم نباشه تموم مدت یه چونه باشیم برای فک زدن و گفتن و گفتن…
شاید گاهی فقط حضوری گرم و لبخندی دوست داشتنی کافی باشه.
شاید گاهی به جای«نه» گفتن تمام وقت به زندگی، باید یک« بله» دلنشین بگوییم و با جربان رود زندگی، جاری شویم…
شاید باید شبیه بیب بیب، دوست داشتنی بودن را تمرین کنیم.
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/
و اما طرز تهیه یک دسر خوشمزه و فوری و آسون برای لحظات شیرین دورهمی، دسر پان:
ته ظرف ظرف پیرکس، بیسکوئیت پتی بور یا ساقه طلایی می چینیم. موز و توت فرنگی را حلقه حلقه میکنیم با گردوی خرد شده، یک ردیف روش می ریزیم، بعد میگذاریمش کنار و یک فرنی نسبتا غلیظ درست می کنیم و داغ داغ روش میریزبم کمی هم شکلات آب شده(به روش بن ماری) درست میکنیم و برای تزئین و خوشمزه تر شدن، روش میریزیم و با گردو و یا هر چی خودتون دوست دارید تزئینش می کنید و میگذارید چند ساعت داخل یخچال بمونه( دو، سه ساعت)
قلبتون شاد
تنتون سالم
نوش جون