کاش نمی فهمیدم...
فکر میکردم آدم ها درست مثل گلدان شمعدانی باغچه مادرم، خودمانی و آشنا هستند. فکر میکردم اگر بهشان سیب سرخ تعارف کنی، می پذیرند و به جایش یک گل سرخ که عطرش شبیه عطر آن سیب، بوی بهشت میدهد تقدیمت می کنند.
فکر میکردم درست شبیه بازی گل یا پوچ وقتی دستشان را باز می کنند، کف دستشان یک قلب سرخ و مهربان است که رو میکنند. صاف و ساده و رو راست.
فکر میکردم وقتی در مار و پله زندگی نیش بخوریم و برگردیم سر خانه اول، برایمان دل می سوزانند.
حیف شد. کاش در همان رویاهای رنگی باقی می ماندم.
کاش نمی فهمیدم نیش خوردن ما سبب میشود دل نسوزانند که هیچ، نیششان تا بناگوش هم باز می شود.
کاش نمیدانستم وقتی سیب سرخت را از دستت میگیرند همزمان با گازهای دهن پرکن، احساس زرنگی میکتند که چه ساده گیرش آوردیم؛ سهمش را قاپیدیم و چشمکی پنهانی و رندانه نثار هم می کنند. وتازه به همین بسنده نمیکنند و در عوض، خاری زهر دار تقدیمت میکنند که تا ته وجودت را می سوزاند.
کاش نمی فهمیدم درست مثل شعبده بازها که از کلاه، خرگوش در میآورند، هر دو دستشان پوچ هست و قلب سرخی در کار نیست.
کاش نمی فهمیدم شمعدانی باغچه قدیمی به نظرشان از مد افتاده و بی رنگ و رو هست و گل های شیک و غریب گلخانه ای که نه عطری دارند و نه بویی راست کارشان است.
اما خوب گوش کن:
تمام این حرف ها را بی خیال!
باید دامنت هر بهار گل بدهد و تمام خزان های نامرد را فراموش کنی.
باید وقتی دور خودت میچرخی و می خندی دامنت دورت چرخ بخورد و دنیا را متحرک ببینی آن قدر متحرک! که باور کنی هیچ غمی ماندگار نیست.
زمین، متحرک است و زمان نیز...
وقتی از این چرخش کودکانه درست مثل کودکی هایت سرت گیج رفت و افتادی…خیره خیره به زمین و زمان که دور سرت میگردد نگاه کن و با خودت فکر کن:
وقتی زمین انقدر متحرک هست و زمان اینقدر در شتاب، آن کس که می بازد کیست؟؛
او که در دستش سیب سرخ محبت داشت و می بخشید؟!
یا او که سیب سرخ مهربانی را می قاپید و به جایش خار تحویل میداد؟؛
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/