دین آرامش بخش ما

رویای هزار ساله ی من! تعبیر شو...
  • خانه 

به آغوش گرمت نیاز دارم...

17 خرداد 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

قلم را که بر می دارم تا بنویسم ناگهان به یاد سوگند مقدس خداوند به قلم می افتم، مگر می شود انسان باشیم و حق آدمیت را به جا نیاوریم؟!
مگر می شود به ما عنوان اشرف مخلوقات داده شود و بعد مثل بهائم به یکسری امور سطحی و بی ارزش دلخوش کنیم و آخرش نفهمیم که کی آمدیم و کی رفتیم؟!
فرض کن به کسی نمایندگی قیمتی ترین کالا را داده اند و او به جای آن، مشغول فروختن آت و آشغال است!
نمایندگی داشتن از طرف خدا، یعنی تو را لایق دانسته که صفاتش را در زمین محقق کنی‌! بویی از مهربانی، رحیم بودن، غفار بودن، لطیف بودن، رئوف بودن، جمیل بودن، مطهر بودن و…از وجودت به مشام برسد.
آخر، حرص و فریب و دروغ و دغل و حسد و هوای نفس و منیت…چه ارتباطی با نام نمایندگی خدا «خلیفة الله» ایی دارد؟!
این خسران بزرگی است که روزی این حقیفت را بفهمیم که دیگر خیلی دیر شده باشد.
تمام هدفم این است که لای واژه ها، راز عشقبازی با او را بیابم.
اما حالا خوب میدانم که اگر تبعیت در کار نباشد، این ادا اطوارهای عشقبازی با خدا و حب الهی و …فقط یک مشت واژه شیک شبه عارفانه دهن پر کن است.
واژه باید خاصیت داشته باشد.
باید نور داشته باشد. باید این قدرت را داشته باشد که از دل سفید کاغذ، صاف بلند شود بیاید وسط زندگی ما و بگوید :
“آهای! من نوشته شدم برای عمل شدن.
وگرنه هزاران هزار قلم هم اگر مطلب نوشته شود، دو زار نمی ارزد.
وگرنه که خداوند به قلم، قسم نمی خورد!
گفتم عشقبازی و تبعیت!
خود خدا هم میفرماید ای پیامبر به اینها بگو اگر عاشق خدا هستند، از تو پیروی کنند، آن وقت من خدا هم عاشقشان می شوم!

«قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ»

بگو اگر عاشق خدایید و دوستش دارید از من تبعیت کنید. تا خدا هم شما را دوست داشته باشد و عاشقتان باشد.
و گناهان شما را ببخشد. همانا که خدا آمرزنده و مهربان است.

«قرآن مجید، سوره مبارکه آل عمران، آیه شریفه31»

بحث تبعیت هست و شبیه شدن!
وگرنه تا قیامت هم گیسو پریشان و مست لای جنگلی از واژه های رویایی و خوش بر و رو بنشینم و شمع جذاب عاشقی را روشن کنم و چشم انتظار از عشق بگویم، چه فایده ای دارد؟!

اگر هنوز خوابم و هنوز از عظمت تکان دهنده این قسم به خودم نیامدم و می خواهم دلم را به واژه های عقیم، خوش کنم، پس سنگ از من انسان تر است.
و من از سنگ، سنگ ترم!
خدای یکتا چه زیبا در قرآن می فرماید که سنگ لا اقل گاهی شکافی برمیدارد و آبی از دل آن می جوشد. یا گاهی تکانی می خورد و از کوه می افتد اما قلب های سخت از سنگ هم سنگ ترند!
نه چشمه ای از دلشان می جوشد نه به روی خودشان می آورند که یک تکانی، یک تغبیر تحولی، یک به خود آمدنی!!! قشنگ، صاف صاف تو روی خدا نگاه می کنند و به همان کارها ادامه می دهند…

«ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ»

پس دلهای شما چون سنگ، سخت و تیره شد و حتی از سنگ هم سخت تر!
زیرا که چه بسیار سنگ باشد که از دل آن نهرهای آب بجوشد.
و چه بسیار، سنگ باشد که چون بشکافد از آن آبی بیرون تراود و چه بسیار، سنگ باشد که از خوف و خشیت الهی فرو افتد.
و خداوند هیچگاه از آنچه می کنید غافل نیست.

«قرآن مجید، سوره مبارکه بقره، آیه74»

باید، سنگ بودن را رها کرد و خاک بودن را امتحان کرد.
مانند این بیت زیبای مثنوی:

«سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش!

در بهاران کی شود سرسبز، سنگ؟!
خاک شو! تا گل برویی رنگ رنگ»



حس می کنم الان زمانی هست که باید از روی صندلی راحتی ام بلند شوم. آن پتوی نازک نرم آرامش بخش را هم پس بزنم. لای دفتر را هم ببندم. قلم را هم به زمین بگذارم.
فکر میکنم هر چه لازم بود گفته شود، تا الان گفته شده!
قرار است فرشته های زیبا و آرامش بخشی که تا الان به شکل واژه، لای این صفحات پرواز می کردند، حالا به شکل عمل، در روزمره های زندگی به یاری مان بیایند.
قرار است فنجان نوشیدنی داغ را از طاقچه لب پنجره برداشت و نوشید. شاید کمی لبمان را بسوزاند اما ارزشش را دارد.
تا کی از ترس سوختن، از نوشیدن طعم عشق جا بمانیم؟!
اگر زیاد دست دست کنیم و بگذاریم فنجان نوشیدنی داغ عشق، لب پنجره ی احتیاط های ترسان و لرزان بماند، تا خنک‌شود، یک وقت به خودمان می آییم که دیگر از دهن افتاده و سرد شده و فرصت های از دست رفته یخ زده به هیچ کارمان نمی آید.

قرار هست از تختخواب واژه های داخل کتاب، بلند شد و از تماشای منظره پشت پنجره دست برداشت.
گاهی باید پنجره و تماشا را رها کنی و قدم زدن در قلب طبیعت را شروع کنی.
باید قدم زد و تجربه کرد.
شاید پای عمل که به وسط بیاید، واژه ها جا بزنند و مرد راه نباشند.
باید دید چه کسی واقعا کفش می پوشد و راهی می شود و چه کسی ادایش را در می آورد؟!


پی نوشت:

1- نمی دانم قرار هست در این وبلاگ دین آرامش بخش ما باز هم مطلبی نوشته شود یا نه
اما این را می دانم که خدا راست می گوید!
راز عشقبازی با او در شبیه شدن و تبعیت است.
و هر جا که دیدی در آن از شبیه او شدن، فاصله می گیری و دور می شوی، از آنجا برو! یا به تعبیر قرآن، «هجر جمیل» را انتخاب کن!

2- درست است که اصلا کل دنیا یک بازی بیش نیست! و به تعبیر قرآن حیات دنیا، لهو و لعب هست.
ولی همین بازی هم قاعده های خودش را دارد!
و آدمهای جر زن که در بازی تقلب میکنند و به هر ترفندی می خواهند کار خودشان را پیش ببرند، تا یک جایی شاید به ظاهر، برنده بازی شمرده شوند اما مهم این است که روزی که ترازو، دیگر ترازوهای دنیوی نیست، بازنده کیست و برنده چه کسی؟!


3- خدایا! قول می دهم یک روز ثابت کنم که واقعا سعی داشتم عاشقت باشم فقط بلد نبودم! و تا روزی که بلد شوم هر راهی را که فکر کنم بویی از شراب حضورت را دارد امتحان می کنم.

به آغوش گرم و حمایتت نیاز دارم معبود یکتای من!

 

دین آرامشبخش ما

به قلم شیدا صدیق

https://golenarges18.kowsarblog.ir/

1591463909k_pic_0fbc9552-ec52-4b46-9100-d08d85d0cfba.jpg

1591463908k_pic_a1d98c50-b447-4647-abc4-9d4214bd4c8c.jpg

 112 نظر

کنار چای تلخت دو حبه قند بگذار

16 خرداد 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

«چی میشه کنار اون چایی تلخت دو تا حبه قند هم بگذاری.»
حالا بعضی ها که رژیم لازمند، خرما یا توت خشک. برای امثال من هم که نه قند دوست دارم نه خرما و مویز و این بند و بساط ها، یک تکه شیرینی خوب یا شکلات!
یک جای کار بلاخره باید یاد بگیریم که با هر کس باید مطابق شرایط و موقعیتش رفتار کرد.
اصل کار روی مهربانی ست و شیرین بودن!

اما مگر نه اینکه بعضی ها، چای شیرین برایشان ضرر دارد و چای تلخ برای مزاجشان مناسب تر است؟!

ختم کلام اینکه تو آن دوتا دانه حبه قند را گوشه نعلبکی، همراه فنجان چای فراموش نکن!
خواست بر می دارد! نخواست هم تلخ بنوشد!
اما تو مسبب تلخی نباش!

دین آرامش بخش ما
به قلم شیدا صدیق

https://golenarges18.kowsarblog.ir/

1591317860k_pic_c3e49ac8-0904-409a-b4ab-7da0ed6ebeee.jpg

 32 نظر

شارژ روحی از جنس دریاچه

15 خرداد 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

صدای گریه زاریش همه جا را پر کرده بود، با آن چشمهای عسلی خیسش و لبهایی که از شدت ناراحتی می لرزید. هیچ طوری آرام نمی شد. عاشقش بود و حالا‌ عشقش را از دست داده بود. چطور میشود به کسی که جلوی چشمانش عشقش را دزدیده باشند، دلداری داد و گفت آرام! اصلا مگر آن لحظه آدم، حرف حالیش میشود؟!
چشمان خوشرنگ و گریانش از پشت پرده اشک، فقط صورت های تار و مبهمی میدید که مأیوسانه می خواستند آرامش کنند.
اما دختر کوچولوی چشم عسلی، عروسک زیبایش را از دست داده بود.
همبازیش دست عروسک را در آورده بود.
و حالا گریه، زاری او تمامی نداشت.
این داستان تمامی ندارد. ما بزرگ میشویم اما فقط نوع اسباب بازی های فرق می کند.
نوع عشقهای ما رنگ عوض کند.
از شکلات و عروسک می رسیم به دلبستگی های دیگر…و اگر روزگار آن را از دستمان بقاپد، بی تاب و پریشان می شویم.
اما هستند کسانی که آنقدر با خودسازی خود را عمیق و دریایی کرده اند که دیگر هیچ سنگی متلاطمشان نمی کند.
اینها نه تنها خودشان انرژی مثبت دارند و حال دلشان خوب هست بلکه سبب سرایت این حس خوب به دیگران می شوند.
لازم نیست کار خاصی بکنند، همان دیدنشان کافیست تا شارژ روحی شویم و حس کنیم چقدر کنارشان آرام و شادیم.
حکایت زیبایی در این مورد خوانده ام که دوست دارم با شما هم در میان بگذارم:
✍«️روزی شاگرد یک عارف از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. عارف از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.

استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»

عارف از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»

عارف گفت: رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»

راستی! دوست خوبم توانسته ای لیوان روحت را تبدیل به دریا کنی؟!
یا هنوز با هر بادی می لرزی؟ و بید بودن را به سرو بودن ترجیح داده ای؟!


پ ن:
آسان نیست که دریا شویم. اما آسان است که به دریا متصل شویم.
و اگر هنر دلبری کردن پیش تنها معبود واقعی را یاد گرفته باشیم می شویم جزو همان ها که خداوند در قرآن می فرماید:
ألا إن أولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون

«آگاه باشید که دوستان خدا نمی ترسند و غمگین نمی شوند.»

دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
عکس تولیدی، دریاچه اویدر، نزدیک جنگل سیسنگان، نوشهر

https://golenarges18.kowsarblog.ir/

1591222092k_pic_8dc71e78-cb81-4476-9a7d-8b94fb955235.jpg

1591222092k_pic_aa3f708b-511e-4075-9b9c-28c565677b12.jpg

 28 نظر

جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»

14 خرداد 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

دوست داشتم شبیه «بیب بیب» باشم و جذاب بودن و دوست داشتنی بودن را ازش یاد بگیرم.
لابد با خودتون می گویید حالا این «بیب بیب» کی بوده که انقدر دلربا و تو دل برو بود؟!
راستش ماجراش یک کم عجیبه یا شایدم زیادی ساده و پیش افتاده است. شاید هم روانشناسانه و پر از نکته باشه.
اصلا بگذارید ماجرا را از اول براتون تعریف کنم.
نمیدونم دقیقا تو کدوم کتاب بود ولی فکر میکنم یه کتاب روانشناسی بود که نویسنده از خاطرات کودکیش می گفت.
تعریف میکرد که بیب بیب تو محله ی ما زندگی می کرد. هیچ حرفی نمیتونست بزنه فقط یک صدایی شبیه «بیب بیب» از دهنش خارج میشد.
و لبهاش به شکل یک نیم دایره بود. شبیه یک لبخند همیشگی!
چهره ای بامحبت و ساکت و معصومانه داشت. ما بچه ها گاهی براش خوراکی می خریدیم تا خوشحالش کنیم. او بر می داشت و با همان لبخند نیم دایره میگفت: بیب بیب! بعدها که نوجوان شدیم برایش دردودل می کردیم و او با چشمان مهربان و لبخند گرمش نگاه میکرد، گوش می داد و گاهی در تأیید حرف هایمان می گفت: «بیب بیب»
گاهی هم از او می خواستیم با ما بازی کند.
او تأیید محض بود! یک لبخند محض و یک گوش شنوای محض!
نویسنده میگفت بین اینهمه آدم جور واجور، خاطره قشنگ و دوست داشتنی بیب بیب همیشه در قلبش باقی مانده است.

راستش من بعد از خواندن ماجرای بیب بیب، رفتم یک ماسک بامزه خندان خریدم. می خواستم برای پسر کوچولویم، بیب بیب باشم!
یه مامان کوچولوی بدون غرولند و انتقاد، که همیشه برای بازی وقت دارد و همیشه لبخند گرم تأیید آمیز بر لب دارد.
کلافه نیست. اسیر هزار جور برنامه ریزی نیست و مثل یک کودک شاد و بی دغدغه، بچگی می کند.
(این اشک بی موقع، وسط نوشتن از کجا پیداش شد. شاید چون دلم یک لحظه سوخت برای همه مون….که زندگی را زیادی جدی گرفتیم و دخل خودمون و روزگار را در آوردیم با این جدی گرفتن های خط کشی شده ی مضحک…نمیدونم…بگذریم)
داشتم میگفتم. خلاصه این ماسک را خریدم و برای پسر کوچولوم شدم بیب بیب! هر روز یک ساعت، حالا بیشتر و کمتر، بیب بیب میشدم! ماسک را می گذاشتم و ‌باهاش حسابی بازی میکردم. هر بازی ایی که دوست داشت. هر چی که می گفت. آخه بیب بیب که مخالفت بلد نبود!
بیب بیب فقط پذیرا بود و مهربان!
یک وقتایی هم غافلگیرش میکردم و وقتی او در اناقش مشغول بازی بود، یهو با ماسک خندان بیب بیب وارد میشدم. از خوشحالی بال در میاورد.
گاهی هم با زبان بچه گانش به من میگفت: بیب بیب بیاد. بیب بیبو میخوام.
عاشق بیب بیب بود.
نمیدونم بیب بیب را باور کرده بود یا نه.
هر چه بود کیف میکرد اون ساعتی را که کنار بیب بیب بود.

حالا که فکر میکنم جای یک بیب بیب در عمق زندگی ما خالیست.
شاید لازم نباشه تموم مدت یه چونه باشیم برای فک زدن و گفتن و گفتن…
شاید گاهی فقط حضوری گرم و لبخندی دوست داشتنی کافی باشه.
شاید گاهی به جای«نه» گفتن تمام وقت به زندگی، باید یک« بله» دلنشین بگوییم و با جربان رود زندگی، جاری شویم…
شاید باید شبیه بیب بیب، دوست داشتنی بودن را تمرین کنیم.

دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/



و اما طرز تهیه یک دسر خوشمزه و فوری و آسون برای لحظات شیرین دورهمی، دسر پان:
ته ظرف ظرف پیرکس، بیسکوئیت پتی بور یا ساقه طلایی می چینیم. موز و توت فرنگی را حلقه حلقه میکنیم با گردوی خرد شده، یک ردیف روش می ریزیم، بعد میگذاریمش کنار و یک فرنی نسبتا غلیظ درست می کنیم و داغ داغ روش میریزبم کمی هم شکلات آب شده(به روش بن ماری) درست میکنیم و برای تزئین و خوشمزه تر شدن، روش میریزیم و با گردو و یا هر چی خودتون دوست دارید تزئینش می کنید و میگذارید چند ساعت داخل یخچال بمونه( دو، سه ساعت)
قلبتون شاد
تنتون سالم
نوش جون

1591196185k_pic_67934fe8-de01-4e4f-8b21-0a2ddaf1ed6e.jpg

 26 نظر

کاش نمی فهمیدم...

13 خرداد 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

فکر میکردم آدم ها درست مثل گلدان شمعدانی باغچه مادرم، خودمانی و آشنا هستند. فکر میکردم اگر بهشان سیب سرخ تعارف کنی، می پذیرند و به جایش یک گل سرخ که عطرش شبیه عطر آن سیب، بوی بهشت میدهد تقدیمت می کنند.
فکر میکردم درست شبیه بازی گل یا پوچ وقتی دستشان را باز می کنند، کف دستشان یک قلب سرخ و مهربان است که رو میکنند. صاف و ساده و رو راست.
فکر میکردم وقتی در مار و پله زندگی نیش بخوریم و برگردیم سر خانه اول، برایمان دل می سوزانند.

حیف شد. کاش در همان رویاهای رنگی باقی می ماندم.
کاش نمی فهمیدم نیش خوردن ما سبب میشود دل نسوزانند که هیچ، نیششان تا بناگوش هم باز می شود.
کاش نمیدانستم وقتی سیب سرخت را از دستت میگیرند همزمان با گازهای دهن پرکن، احساس زرنگی میکتند که چه ساده گیرش آوردیم؛ سهمش را قاپیدیم و چشمکی پنهانی و رندانه نثار هم می کنند. وتازه به همین بسنده نمیکنند و در عوض، خاری زهر دار تقدیمت میکنند که تا ته وجودت را می سوزاند.
کاش نمی فهمیدم درست مثل شعبده بازها که از کلاه، خرگوش در میآورند، هر دو دستشان پوچ هست و قلب سرخی در کار نیست.
کاش نمی فهمیدم شمعدانی باغچه قدیمی به نظرشان از مد افتاده و بی رنگ و رو هست و گل های شیک و غریب گلخانه ای که نه عطری دارند و نه بویی راست کارشان است.

اما خوب گوش کن:
تمام این حرف ها را بی خیال!
باید دامنت هر بهار گل بدهد و تمام خزان های نامرد را فراموش کنی.
باید وقتی دور خودت میچرخی و می خندی دامنت دورت چرخ بخورد و دنیا را متحرک ببینی آن قدر متحرک! که باور کنی هیچ غمی ماندگار نیست.
زمین، متحرک است و زمان نیز.‌‌..
وقتی از این چرخش کودکانه درست مثل کودکی هایت سرت گیج رفت و افتادی…خیره خیره به زمین و زمان که دور سرت میگردد نگاه کن و با خودت فکر کن:
وقتی زمین انقدر متحرک هست و زمان اینقدر در شتاب، آن کس که می بازد کیست؟؛
او که در دستش سیب سرخ محبت داشت و می بخشید؟!
یا او که سیب سرخ مهربانی را می قاپید و به جایش خار تحویل میداد؟؛

دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/

1591042812k_pic_e59e5dd0-e180-4c22-bf8d-a5fad4da8ec9.jpg

 29 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 48

دین آرامش بخش ما

خودت را تصور کن در یک محیط آرامش بخش، نشسته ای و به دور از قیل و قال های عالم، می خواهی جرعه، جرعه نور بنوشی از فنجان عشق. نگاهی به نوشته های زیر بینداز...شاید پیام انرژی مثبتی که قرار است به تو برسد، لای همین واژه ها بیابی... به قلم خودم نوشته ام و با دلگرمی به سوگند زیبای خداوند به قلم «ن والقلم و ما یسطرون» عاشقانه های معنوی ام را قلم زدم. تمام سعیم این بوده که پیامی از حضرت دوست باشد و لاغیر. زیرا این جمله قدیمی اول قصه ها، واقعا حقیقت دارد که: «غیر» از خدا! هیچکس نبود... سعدی چه زیبا می گوید: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم»**************** (کپی بدون ذکر منبع، جایز نیست)

آخرین مطالب

  • به آغوش گرمت نیاز دارم...
  • کنار چای تلخت دو حبه قند بگذار
  • شارژ روحی از جنس دریاچه
  • جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»
  • کاش نمی فهمیدم...
  • هیچکس دلش برایت تنگ نمی شود
  • لطفا به عطر من دست نزن!
  • قشنگ شدن جسمی و روحی
  • اصلا خوب نیست
  • بلدی کاری کنی خوشمزه بگذره؟!
  • عالیجناب! حالا چون شمائید...
  • مواظب خرده شیشه ها باش!
  • چقدر ازش خوشم می آمد
  • فال قهوه تلخ
  • دختر کوچولویی با چشمان بارانی
  • چرا به من کمک کردی؟!
  • مرگ یک بار! شیون یک بار!
  • ترسیم مثلث عشقی
  • شاید یک روز بفهمم...
  • حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
  • روانشناسی رنگها (چه رنگی را دوست داری)؟
  • عکسهای لایک خور اینستا
  • نذر عجیبی که به شدت جواب میدهد
  • انرژی مثبت
  • بلد نیستیم!
  • من هم کم مقصر نبودم!
  • راز خوشبختی واقعی!
  • "حلالم کن" کافی نیست!
  • تکنیک های جذاب همسرداری!
  • ببخشید! منظوری نداشتم!
  • "سنگ رو یخ شدن" هم حدی دارد!
  • میخواهم این راز درگوشی را فاش کنم!
  • تو یک نفر!
  • جمع کن با این دختر تربیت کردنت!
  • مهم های نا مهم! نا مهم های مهم!
  • پنج دقیقه زیاد است؟!
  • خودت شعرت را بساز!
  • انگشتر سحرآمیز را دستت کن!
  • آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است؟!
  • منعطف و سازگار مثل پتیر پیتزای کش دار
  • این دیگر اصلا منصفانه نیست!
  • خوش طعم ترین چاشنی دنیا
  • همین دلخوشی های کوچولو را هم از آدم می گیرند!
  • سیاست زنانه داشتن!
  • من زن پر توقعی نیستم!
  • یعنی این لیلی مهره مار داره؟!
  • گوشواره فیروزه ای هدیه یک عاشق خجالتی!
  • حقیقت آرام سازی ذهن و مراقبه
  • داستانی عجیب برای شروع تحول مثبت
  • شد، شد! نشد، نشد!!!

جستجو

آرشیوها

  • خرداد 1399 (19)
  • اردیبهشت 1399 (35)
  • فروردین 1399 (15)
  • اسفند 1398 (19)
  • دی 1398 (5)
  • آذر 1398 (5)
  • آبان 1398 (5)
  • مهر 1398 (9)
  • شهریور 1398 (7)
  • مرداد 1398 (23)
  • تیر 1398 (24)
  • خرداد 1398 (32)
  • بیشتر...
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس