دین آرامش بخش ما

رویای هزار ساله ی من! تعبیر شو...
  • خانه 

گاهی باید بی گدار، دل به دریا زد

11 مرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

#تابستان_داغ، اولین تصویری که در ذهنم مجسم میکند، ماسه های داغ ساحل و دریاست.
یکی از ترسناکترین و زیباترین خاطرات عمرم، در یک#تابستان_داغ دریایی، برایم رقم خورد.
پنج ساله بودم و هر چه پدرم اصرار میکرد، بروم داخل آب دریا و شنا کنم، حاضر نبودم. هیچ زبانی و ترفندی هم روی من اثر نداشت.
حتی می ترسیدم تنم به آب بخورد، چه برسد به شنا کردن.
درنتیجه، با خیال راحت، روی شانه های امن و امان پدرم که در آب دریا ایستاده بود، مشغول تماشای آبی خوشرنگ دریا بودم. که ناگهان مرا پرت کرد وسط آب…

باورم نمی شد. هی میرفتم زیر آب و قلوپ قلوپ، آب شور را مزمزه می کردم.
دنیا به نظرم به آخر رسیده بود و جیغ و داد میکشیدم. اما پدرم خیلی خونسرد، نگاهم میکرد.

کمی بعد، او مرا به آرامی بغل کرد و کمی عقب تر، در جای کم عمق تر گذاشت.
عجیب بود، دیگر نمی ترسیدم. تمام ترسم ریخته بود و با شادی و آرامش مشغول آب بازی لذت بخش در دریا شدم.

از آن به بعد، دیگر هیچوقت نترسیدم.
(البته بزرگتر که شدم، آموزش شنا را هم در استخر دیدم و الان حتی از شنا کردن درعمیق ترین جای دریا که ته ندارد هم، هیچ ترسی ندارم.)

راستش زندگی هم مثل دریای بی انتهاست .
گاهی از تجربه کردن، میترسیم.
از شروع واهمه داریم و حاضر نیستیم دل به دریا بزنیم.
دلمان را محدود به همان ساحل امن روزمرگی ها کرده ایم و حتی اگر کمی برنامه روزانه مان، تغییر کند، دلمان آشوب می شود.
گاهی باید بی گدار، دل به دریا زد و نترسید.
زندگی را زندگی باید کرد.


(إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ، فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ).

هنگامی که از چیزی می ترسی، خود را در آن بیفکن! چرا که سختی پرهیز از آن، از آنچه از آن می ترسی بیشتر است.

« مولا علی علیه السلام، حکمت175، نهج البلاغه»

#نهج_البلاغه
#امام_علی_علیه_السلام
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق
#تابستان_داغ
#به_قلم_خودم 
#تجربه_نگاری

1564708308k_pic_870ba100-47cc-40b0-b0a2-2729b72dc912.jpg

1564708308k_pic_534e21c8-4d7d-41a5-a227-3e9f564ab492.jpg

 2 نظر

ماه و می و سه تار...بدون یار

11 مرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

ماه و می و سه تار…بدون یار ?

هزار سال است که عاشقان، ندبه های دلتنگی را مثل نی لبکی که از دوری نیستان ناله می کند، با سوز می خوانند.

نمی دانم چند عاشق دیگر باید، قدم قدم به قبر نزدیک شوند و‌تو را نبینند؟!?

درد تو را ندیدن، در شور و بیات و دشتی به نغمه در نمی آید .

اصلا مگر می شود یوسف سبز پوش زهرا باشد و‌تو‌ آن قدر کامل نشده باشی که لایق دیدار شوی و بعد، بی خیال همه چیز، سوت بی خیالی بزنی و انگار نه انگار که چه داغ بزرگی در سینه داری؟!

قبول! بد هستیم و‌پر از اشتباه، اما هنوز آنقدر پوست کلفت نشده ایم که بغض غروب جمعه را نادیده بگیریم .

هنوز یک در میان، لابه لای چینی نازک و شکستنی خوشی های لب پریده مان، بغض غریب بی دلیل، جا خوش می کند .

بگو که میدانی تو دلیل آن بغض های ابری هستی!

گاهی فکر میکنم بعد از ما چه کسانی ندبه خوان سحرهای عاشقی می شوند؟

چند گیسو در انتظارت سفید می شود؟!

چند عصا کنار سجاده های منتظر، در حسرت به سوی تو آمدن، فرتوت می شود؟!

بعد از ما، کدام عاشق بی خواب بی قراری، به ماه نگاه میکند و جرعه جرعه بغض می نوشد و‌مست می شود از عشق دلبرانه ات؟!

قلم را کنار میگذارم.
مگر هر عظمتی نوشتنی ست؟!

مگر ماه و می و سه تار بدون یار گفتنی ست ؟!

مگر هر دردی با این مسکن های موقتی، از بین رفتنی ست؟!

چشمم غرق باران می شود.‌..گستاخ می شوم و‌دیوانه و‌شیدا… توقع بزرگیست میدانم اما:
بی سرو پا و‌ گیسو پریشان در باد پر هیاهوی روزگار طوفانی بدون تو، (بدون آفتاب) دیدار تو را می طلبم!
دیدار آفتاب!
بس است زل زدن به ابر دلتنگی و تکرار واژه ی«آفتاب پشت ابر»!

امان از این قلم سرکشم که امشب مست و شیدا ، جرئت پیدا کرده، رام بودن را کنار گذاشته و از من فرمان نمی برد و‌ عصیان زده و شوریده حال، باید، باید! می گوید.

. میدانم بایدی در کار نیست!
اما نمی خواهم کفن پوش ندیدنت شوم!
مثل اینهمه عاشق چشم انتظار خفته در گور چشم به راهی…

دیگر حرف حساب جوابگوی من نیست:

من باید! بدانم نگاهی که تمام عمر منتظرش بودم چه رنگی ست؟

نهر عسل، پیشکش رنگ نگاهت!

تنها یک نگاه؟!
«درد عشق را دارو به جز دیدار نیست.»


عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَ لا تُرَى

«بر من سخت است که مردم را می بینم اما تو دیده نمی شوی.»

«فرازی از دعای ندبه»

1564709376k_pic_e94e4930-e1a2-41d8-befe-0e524209f7db.jpg

 نظر دهید »

یک مشت، خاطرات سبز

09 مرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

این عکس یک باغ پر گل نیست! عکس دیوار است.
دیواری که از وقتی چشم باز کردم، سبز بود و‌مهربان.
#تابستان_داغ، برای من، صدای خنده های کودکانه ای هست که هنوز هر تابستان، با در آمدن گل های شیپوری، از لای دار و درخت های قدیمی و آشنا می شنوم.

#تابستان_داغ، برای من، خاطرات جمع شدن زنان همسایه در عصر تابستانی با صفا، و پهن کردن زیر انداز و گل گفتن و‌گل شنیدن و تنقلات ساده خوردن، در این باغ زیباست.

هنوز، لای دار و درخت شاعرانه این خانه، دختر نوجوانی را تصور می کنم، که، باور داشت دنیایی که حتی دیوار سنگی آن نیز، سبز و پر گل است، نمی تواند بیرحم باشد.

فریزر این خانه هیچوقت لبریز از غذاهای تلنبار شده ی چند ماهه نبود.
غذاها فصلی بود. و حتی بدون تقویم هم، فقط از نوع غذا، می شد تشخیص داد، چه فصلی هست.

ما بچه ها به این گل نارنجی می گفتیم، گل انگشتی، و‌ غروب های #تابستان_داغ، آنها را دانه دانه در انگشتانمان می گذاشتیم.
انگار انگشتمان، گل میداد و با سرمستی دنبال هم می دویدیم.

هنوز وقتی با خواهر هایم و فرزندانمان در این خانه دور هم جمع می شویم، خودمان را کودک می بینیم.
حال به جای ما، فرزندانمان، درهمان باغچه، دنبال هم می کنند و‌ با همان شلنگ آبی قدیمی، یواشکی به روی هم آب می پاشند.
و‌وقتی خیس آب، به سمت ما می آیند، کمی اخم و تخم مادرانه نثارشان می کنیم، اما خوب میدانیم، تابستان هست و این آب پاشی های دزدکی کودکانه.
نسل به نسل… تابستان به تابستان…

زندگی شاید کوتاهتر از عصر تابستان داغی باشد، که ما ساده دلانه، فکر میکردیم طولانی و کش دار است و تمامی ندارد.

زندگی، شاید تمرین مهربانی و سرمشق گرفتن از دیواری هست که به ما یاد داد، لای سنگ و آجر و در سخت ترین شرایط، هم می شود سبز بود و مهربان.

زندگی شاید همان تابستان داغی هست که تب تندش، زود فروکش می کند و یک وقت چشم باز میکنیم و می بینیم که هیچ چیز از آنهمه هیاهو و برو و‌بیا نمانده به جز یک مشت خاطرات.

زندگی شاید همان دیوار سنگی باشد که هر تابستان، گل می داد و برایمان خاطرات باصفا می ساخت و به ما یاد داد، حتی اگر تمام دنیا، سنگ شد و بیرحم، تو سبز باش و خاطره زیبا در دل دیگران بکار.

#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_خودم
#تابستان_داغ

1564538654k_pic_1c374f63-d989-453f-9cee-85d83568ba44.jpg

1564538654k_pic_59df075e-84c0-409c-a49b-ff25abfb1c26.jpg

 2 نظر

برای خودت، حباب شیشه ای ذهنی بساز

08 مرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

تا حالا شده احساس کنی، بی پناه مانده ای و حقت این نبود؟

تا حالا شده احساس کنی، باید از این جمع شلوغ، فرار کنی و بعد گوشه دنجی گیر بیاوری، بالش تنهاییت را بغل کنی و یک دل سیر، گریه کنی؟

تا حالا شده دلت واقعا برای دختر معصوم درونت، همان که می خواست آیینه باشد، اما سنگ و پرتاب های ناگهان و شکسته شدن سهمش بود، بسوزد؟

تا حالا شده نگاه بارانی ات را به آسمان بدوزی، آه بکشی و با خدا، چشم در چشم، درد و دل کنی؟

تا حالا شده کم بیاوری، نگاهی به جاده سنگلاخ زندگی بیندازی، کفش های سفرت را پرت کنی و خسته و کوفته، توان ادامه ی راه را نداشته باشی؟

اما حق تو این نیست. مگر نه؟ و اخم خدا نشان می دهد که او هم از تو این را نمی خواهد.

پس وقتش رسیده که به حباب شیشه ای فکر کنی!

قصد گیج کردنت را ندارم و راستش خودم هم نمی دانم چطور نکته ای را که مد نظرم هست، با کلمات بیان کنم.

قرار نیست همیشه سپیده ی صبح آرامش باشد، گاهی خودت را در شب تار تنهایی احساس می کنی. این شب سیاه میتواند انرژی های منفی دیگران باشد، زخم زبان ها، مشکلات، تبعیض ها و…

اینطور مواقع، برای خودت حباب شیشه ای ذهنی بساز و گل سرخ وجودت را از خطرات محافظت کن.

برای خودت، یک فاصله ذهنی در نظر بگیر و تا آنجا که میتوانی تمرکزت را از منفی ها دور کن.

نکند اجازه دهی گل زیبای وجودت، در اثر تماس با سیاهی ها و زشتی ها، آرام آرام، قشنگیش را از دست بدهد و بشود یکی مثل همان ها…

در این حباب آرامشبخش، تا می توانی زیبایی ذخیره کن. دوروبرت را پر از یاد خدا، دوستان مثبت، کتاب های دوست داشتنی، فیلم های خوب، افکار عالی و…کن.

همه ی این کارها را هم به عشق آن جمیل یکتایی کن که زیباست و‌می خواهد تو نیز زیبایی را تمرین کنی.

آرام و‌زیبا ماندن، وقتی هنر است که دور و برت، موانع ریز و درشت، دهن کجی می کنند. وگرنه وقتی همه چیز دلبخواه و هموار است که آرامش تو هنری نیست!

نگذار بدی های دیگران، مثل عطسه ویروسی به باورت سرایت کند و تو هم سلامت روحت را از دست دهی.
سیاهی که مسری نیست! و در این مسیر هیچ توجیه و بهانه ای هم قبول نیست.

نکند فردای قیامت، قلبی پر از کینه و کدر به او تحویل دهی؟

نکند یک بقچه پر از گله و شکایت که” بدی ها و سیاهی ها نگذاشتند، سپید بمانم.” تحویلش دهی؟

این بزرگتربن وظیفه ایست که باید انجام دهی:
گل سرخت را-قلب سرخ عاشقت را- همانطور که پاک و خوشرنگ، تحویلت داد، تحویلش دهی.

آن روز که خیلی دیر نیست، این قلب سلیم، زیباترین هدیه ایست که به خالقت میدهی.

«یَوْمَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ»


#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_خودم
#انس_با_قرآن_مجید
#به_قلم_شیدا_صدیق
#برنامه_خودسازی

1564446747k_pic_32728b54-2022-491e-9036-d21cb071587f.jpg

 نظر دهید »

معجون خوش طعم مؤفقیت

07 مرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

با بی حوصلگی رویش را برگرداند و‌گفت:"نه! الان حوصله شو ندارم. یه وقت دیگه تعریف کن.”
از رو نرفتم و‌کمی جذابیت، قاطی حرفهایم کردم و گفتم:
“داستانش خیلی جالبه. اگه بشنوی خوشت میاد ولی باشه پسرم، میخوای میذارم وقت خواب برات میگم.”

صحیفه سجادیه، آرامشبخش لحظاتم هست.‌ آن ادبیات عاشقانه و سرمست کننده، و آن راز و نیاز زیبا و عمیق، مثل موسیقی آسمانی، ریتم آرام معنویت را مهمان دلم می کند.

گاهی با خودم فکر میکنم کسی که پدرش حماسه ساز کربلاست و مادرش شهربانوی قصه های هزار و یک شب ایرانی، کسی که شاهد عینی ماجرای کربلا بوده، کسی که در آن شرایط بسیار وحشتناک، با سلاح قلم، اندیشه و دعاهای عرفانی ناب، پیروز شد و توانست امامت را ماندگار کند، چه عظمت بی انتهایی داشته است.

دلم میخواست در قالب قصه های جذاب پسرم را هم علاقمند کنم، اما در اولین قدم، با عکس العمل موافقت آمیزی از طرفش مواجه نشدم.

بی خیال نشدم. لابه لای بازی ها، وقت های مناسب، جسته گریخته و غیر مستقیم در مورد شخصیت ایشان می گفتم.

راستش این جمله طلایی که علمای بزرگ تأکید زیادی بر آن دارند، را باید قاب کرد و گذاشت جلوی چشم. چون واقعا وقتی هیچ‌چیز بر وفق مراد پیش نمیرود، انگیزه بخش و رهگشاست:
«تکلیف محور باشید. نه نتیجه محور!»
و چه تکلیفی برای مادر مهم تر از این است که خوراک فکری، فرهنگی غنی به افکار فرزندانش تزریق کند.

وقتی چند وقت پیش از کانون شهید باهنر زنگ زدند و گفتند پسرت در صحیفه سجادیه در استان اول شده، باورم نشد! یعنی تا این حد علاقمند شده بود؟
خدا را شکر کردم.
گاهی قطره های کوچک باور، که کم اهمیت می شماریمش، سنگ سخت بی تفاوتی را می شکافد
.
گاهی مبلغ بودن، در قالب لحظات ساده و شادیست که لابه لای روزمره های زندگی، خودش را نشان می دهد.

گاهی بدون اینکه خودمان هم بدانیم، داریم، نرم نرمک روی افکار طرف مقابل اثر می گذاریم.

با قال و قیل هیاهو، کاری از پیش نمی رود.
توکل، آرامش، امیدواری و کمی ادویه تند پوست کلفتی، مواد تشکیل دهنده ی معجون خوش طعم موفقیت است.



«و أعنی علی تربیتهم و تأدیبهم و برهم»
(خدایا)مرا در پرورش، ادب آموزی و نیکی به آنان(فرزندانم) یاری کن.
«صحیفه سجادیه، دعای بیست و پنجم، فراز پنجم»

#تجربه_نگاری
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_خودم
#انس_با_صحیفه_سجادیه
#صحیفه_سجادیه
#امام_سجاد
#به_قلم_شیدا_صدیق

1564336706k_pic_f467bd2b-1552-4d97-a194-ae65a6551d60.jpg

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 48

دین آرامش بخش ما

خودت را تصور کن در یک محیط آرامش بخش، نشسته ای و به دور از قیل و قال های عالم، می خواهی جرعه، جرعه نور بنوشی از فنجان عشق. نگاهی به نوشته های زیر بینداز...شاید پیام انرژی مثبتی که قرار است به تو برسد، لای همین واژه ها بیابی... به قلم خودم نوشته ام و با دلگرمی به سوگند زیبای خداوند به قلم «ن والقلم و ما یسطرون» عاشقانه های معنوی ام را قلم زدم. تمام سعیم این بوده که پیامی از حضرت دوست باشد و لاغیر. زیرا این جمله قدیمی اول قصه ها، واقعا حقیقت دارد که: «غیر» از خدا! هیچکس نبود... سعدی چه زیبا می گوید: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم»**************** (کپی بدون ذکر منبع، جایز نیست)

آخرین مطالب

  • به آغوش گرمت نیاز دارم...
  • کنار چای تلخت دو حبه قند بگذار
  • شارژ روحی از جنس دریاچه
  • جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»
  • کاش نمی فهمیدم...
  • هیچکس دلش برایت تنگ نمی شود
  • لطفا به عطر من دست نزن!
  • قشنگ شدن جسمی و روحی
  • اصلا خوب نیست
  • بلدی کاری کنی خوشمزه بگذره؟!
  • عالیجناب! حالا چون شمائید...
  • مواظب خرده شیشه ها باش!
  • چقدر ازش خوشم می آمد
  • فال قهوه تلخ
  • دختر کوچولویی با چشمان بارانی
  • چرا به من کمک کردی؟!
  • مرگ یک بار! شیون یک بار!
  • ترسیم مثلث عشقی
  • شاید یک روز بفهمم...
  • حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
  • روانشناسی رنگها (چه رنگی را دوست داری)؟
  • عکسهای لایک خور اینستا
  • نذر عجیبی که به شدت جواب میدهد
  • انرژی مثبت
  • بلد نیستیم!
  • من هم کم مقصر نبودم!
  • راز خوشبختی واقعی!
  • "حلالم کن" کافی نیست!
  • تکنیک های جذاب همسرداری!
  • ببخشید! منظوری نداشتم!
  • "سنگ رو یخ شدن" هم حدی دارد!
  • میخواهم این راز درگوشی را فاش کنم!
  • تو یک نفر!
  • جمع کن با این دختر تربیت کردنت!
  • مهم های نا مهم! نا مهم های مهم!
  • پنج دقیقه زیاد است؟!
  • خودت شعرت را بساز!
  • انگشتر سحرآمیز را دستت کن!
  • آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است؟!
  • منعطف و سازگار مثل پتیر پیتزای کش دار
  • این دیگر اصلا منصفانه نیست!
  • خوش طعم ترین چاشنی دنیا
  • همین دلخوشی های کوچولو را هم از آدم می گیرند!
  • سیاست زنانه داشتن!
  • من زن پر توقعی نیستم!
  • یعنی این لیلی مهره مار داره؟!
  • گوشواره فیروزه ای هدیه یک عاشق خجالتی!
  • حقیقت آرام سازی ذهن و مراقبه
  • داستانی عجیب برای شروع تحول مثبت
  • شد، شد! نشد، نشد!!!

جستجو

آرشیوها

  • خرداد 1399 (19)
  • اردیبهشت 1399 (35)
  • فروردین 1399 (15)
  • اسفند 1398 (19)
  • دی 1398 (5)
  • آذر 1398 (5)
  • آبان 1398 (5)
  • مهر 1398 (9)
  • شهریور 1398 (7)
  • مرداد 1398 (23)
  • تیر 1398 (24)
  • خرداد 1398 (32)
  • بیشتر...
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس