یک مشت، خاطرات سبز
این عکس یک باغ پر گل نیست! عکس دیوار است.
دیواری که از وقتی چشم باز کردم، سبز بود ومهربان.
#تابستان_داغ، برای من، صدای خنده های کودکانه ای هست که هنوز هر تابستان، با در آمدن گل های شیپوری، از لای دار و درخت های قدیمی و آشنا می شنوم.
#تابستان_داغ، برای من، خاطرات جمع شدن زنان همسایه در عصر تابستانی با صفا، و پهن کردن زیر انداز و گل گفتن وگل شنیدن و تنقلات ساده خوردن، در این باغ زیباست.
هنوز، لای دار و درخت شاعرانه این خانه، دختر نوجوانی را تصور می کنم، که، باور داشت دنیایی که حتی دیوار سنگی آن نیز، سبز و پر گل است، نمی تواند بیرحم باشد.
فریزر این خانه هیچوقت لبریز از غذاهای تلنبار شده ی چند ماهه نبود.
غذاها فصلی بود. و حتی بدون تقویم هم، فقط از نوع غذا، می شد تشخیص داد، چه فصلی هست.
ما بچه ها به این گل نارنجی می گفتیم، گل انگشتی، و غروب های #تابستان_داغ، آنها را دانه دانه در انگشتانمان می گذاشتیم.
انگار انگشتمان، گل میداد و با سرمستی دنبال هم می دویدیم.
هنوز وقتی با خواهر هایم و فرزندانمان در این خانه دور هم جمع می شویم، خودمان را کودک می بینیم.
حال به جای ما، فرزندانمان، درهمان باغچه، دنبال هم می کنند و با همان شلنگ آبی قدیمی، یواشکی به روی هم آب می پاشند.
ووقتی خیس آب، به سمت ما می آیند، کمی اخم و تخم مادرانه نثارشان می کنیم، اما خوب میدانیم، تابستان هست و این آب پاشی های دزدکی کودکانه.
نسل به نسل… تابستان به تابستان…
زندگی شاید کوتاهتر از عصر تابستان داغی باشد، که ما ساده دلانه، فکر میکردیم طولانی و کش دار است و تمامی ندارد.
زندگی، شاید تمرین مهربانی و سرمشق گرفتن از دیواری هست که به ما یاد داد، لای سنگ و آجر و در سخت ترین شرایط، هم می شود سبز بود و مهربان.
زندگی شاید همان تابستان داغی هست که تب تندش، زود فروکش می کند و یک وقت چشم باز میکنیم و می بینیم که هیچ چیز از آنهمه هیاهو و برو وبیا نمانده به جز یک مشت خاطرات.
زندگی شاید همان دیوار سنگی باشد که هر تابستان، گل می داد و برایمان خاطرات باصفا می ساخت و به ما یاد داد، حتی اگر تمام دنیا، سنگ شد و بیرحم، تو سبز باش و خاطره زیبا در دل دیگران بکار.
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_خودم
#تابستان_داغ