دختر چشم سیاه خاطرات دور
دختر قشنگ و چشم ابرو و مشکی ایی بود، باوقار و سنگین، اینکه چرا خواستگار هاش کم بودند، همیشه برایم جای تعجب داشت، خاله فرشته را میگویم. من تازه سیزده ساله شده بودم و کلی حس شکوفا شدن و بزرگی میکردم، راستش اولین باری که سر خیابان یه پسر بهم گفت:(چه نازی تو) را خوب یادم هست، میدانید چرا، چون من از یازده سالگی هر سال عید، عیدی هایم را که میگرفتم فوری لباس های نوی عیدم را میپوشیدم و در عالم بچگی، میرفتم لوازم التحربر بهرام(که همیشه ی خدا انگار باز بود.) و یک دفتر خاطرات خیلی قشنگ از آن قفل دارها که تازه مد شده بود میخریدم واز روز اول عید تا آخر سال، خاطرات آن سال را مینوشتم، دست به قلم بودن را همیشه دوست داشتم، اما بچه بودم و هیچ مرد جوانی نیم نگاهی هم به من نمی انداخت، این بود که وقتی در اولین روز عید سیزده سالگی ام اولین جمله ی یک غریبه را شنیدم تعجب کردم واقعا نمیدانستم بزرگ شده ام و از این به بعد عکس العمل ها طور دیگریست، در این زمینه ها واقعا بچه و بی زمینه ی ذهنی بودم، رفتم پیش خاله فرشته، خانه ی باصفای مادربزرگم، و درد و دل های پنهانی دخترانه… گاهی شب ها زیر پشه بند خانه ی مادربزرگ تا دیر وقت پچ پچ میکردیم، خاله ی با اعتقاد ونجیب من، همان اول کار نصیحتم نمیکرد، گوش شنوایی بود، و حتی گاهی از صدای خنده ها و پچ پچ ها صدای مادربزرگم در می اومد که خسته ی خواب به زبان محلی میگفت:(باخسین وه، کیجا وچه اننه، سرو صدا و خنده کنه؟!) یعنی:(بخوابین دیگه، دختر بچه اینقدر خنده و سرو صدا میکنه مگه؟)و ما بیشتر میخندیدیم، هنوز هم خاطرات قدیمی آن پچ پچ ها و درد و دل های دخترانه ی دوست داشتنی و پشه بند و خانه ی با صفا و مادربزرگ و گله کردن های بامزه اش، اشک و لبخند را همزمان مهمان دلم میکند، برای همین بود که نصیحت ها و حرف های خالص خاله فرشته، به دلم می نشست، مفاهیمی مثل حیا، نجابت، قشنگی مخفی، شادی، خدا، پیغمبر، صبر…. راستش خواستگارهایی که در آن سن کم برایم میآمد ، کمی مرا جلوی او خجالت زده میکرد، هرچند او واقعا مهربان تر از این حرفها بود، وصبور.. یادم نمیآد حتی در سخت ترین شرایط لبخند نجیب مهربانش را بر لب نداشته باشد تا اینکه: برایش خواستگاری بسیار باایمان که تمام محل به نامش قسم میخوردند آمد، خانواده ای بسبار مومن و با اخلاق و با وضع مالی خوب، (نمیدانم بقیه اش را هم بنویسم؟ یا تا همینجا تمام کنم اخر اصل ماجرا اینجاست امیدوارم با دقت بخوانید چون با عشق و هدفی خاص این را نوشتم)، دیگه خوشبختی در خانه اش را زده بود ، زندگی مرفه، خوشنام وهمه چیز تمام، اما او عروسی ساده ای همبرگزار کرد ولیمه ای و جشنی که شاد بود اما پر از عطر خدا، ابروهای پهن مشکیش را که برداشت و آنقدر تغیبر کرد نمیدانم چرا اشکم در آمد، خاله فرشته ی خوب من!! اما مشکلات:
مادر شوهر پیر زمینگیری داشت، حاجیه خانم مومنه ای که آخر عمری یکجا نشین شده بود ونه حرف مبزد و نه حتی توان دستشویی داشت، خاله ام یک تنه تصمیم گرفت از او مراقبت کند، بدون کارگر، یک تازه عروس(اما نه یک تازه عروس تی تیش مامانی نازک نارنجی، یک شیرزن) به قدری خوب و کامل و تمیز از او پرستاری میکرد که تمام فامیل شوهر ، انگشت به دهان مانده بودند، سالها گذشت و مادر شوهرش فوت کرد، ولی نام نیک خاله فرشته طوری همه جا پیچید که تمام فامیل جانشان را برایش میدادند، بعدها که شوهرش شکست مالی سنگینی خورد، مثل کوه پشت مردش ایستاد و نگذاشت دلشکسته شود باورتان میشود کل فامیل بسیج شدند و هر چه در توان داشتند از ته دل، وسط گذاشتند تا مشکل حل شد، اما در تمام این لحظات ندیدم همان لبخند قشنگ با ایمانش کمرنگ شود،خانه اش از تمیزی و قشنگی بوی بهشت میدهد، هر وقت دلم از شلوغی ها و نادرستی های روزگار میگیرد هنوز هم آن خانه ی پاک بهشتی ، آن باغ پر از گل و دارو درخت و میوه ی پر برکت و آن لبخند همیشگی خاله فرشته، پناهگاه آشفتگی های روز مره هست، گوشی شنوا و ایمانی واقعی.من به دانشگاه رفتم تهران،… دانشگاه دولتی… کلی درس و بحث کتاب، پشت کتاب، مطالعه پشت مطالعه، ازدواج و بچه دار شدن، حوزه علمیه و باز هم تحقیق و پژوهش و سخنرانی و کتاب پشت کتاب…. گاهی به من میگوید به تو افتخار میکنم، اما شاید یکی از این روزها باید به او بگویم: افتخار من تویی، درس عملی واقعی تویی، فارغ التحصیل دانشگاه ایمان و انسانیت تویی، الگوی قشنگ و ساده ولی عمیق زندگی من تویی.یادت میآید مادربزرگ همیشه میگفت :( بسه آرومتر پچپچکنین دختر بچه انقدر خنده ، پر حرفی نمیکنه که…) خدا همه رفتگان را بیامرزد، روحت شاد مادربزرگ… شاید راست میگفت به جای هیاهو، میشود زیبا عمل کرد، میشود یکی از آن آدم های زیبا و نابی شد که تا ابد خاطره ی زیبا بر قلب دیگران حک کرد، دوست خوبم! بیا خاطره ی زیبای دیگران باشیم بی حرف زیاد بی هیاهو، با گوشی شنوا با لبخندی واقعی حتی در دل سختی ها، نشات گرفته از ایمانی واقعی، همان ها که(لا خوف علیهم ولا همیحزنون) هستند، نمیدانم چرا اشک میریزم، در پناه خدا خواهر خوبم. یا علی
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق