دین آرامش بخش ما

رویای هزار ساله ی من! تعبیر شو...
  • خانه 

حباب ترکیدنی گول زنک

09 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

َ یا مَنْ تَصْغُرُ عِنْدَ خَطَرِهِ الْأَخْطَارُ، صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ کرِّمْنَا عَلَیک. 
ای کسی که در برابر قدر و‌منزلتت تمام منزلت ها کوچک هست بر محمد و آلش درود فرست و مارا در پیشگاهت گرامی دار(صحیفه سجادیه، دعای پنجم، فراز پنجم)


اگر از ته دل باور کنیم طرف حساب ما فقط خداست و به قول آن شعر معروف:
با یکی ! کار من افتاده ست و‌بس…
آنوقت چقدر آرام میشویم و زیبا…
دیگر برای (ارباب متفرقون) این دنیای فانی تا کمر خم نمی شویم و مجیز نمیگوییم. دیگر یوسف خالص و ناب وجود خود را حراج بازار تقلبی و‌موقتی دنیا نمی کنیم…

یار مفروش به دنیا ! که بسی سود نکرد:
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود…
به عاشقانی می اندیشم که در قصه ی زندگی چه زیبا با معبود عشقبازی کردند… نگاهشان مثل گداهای منتظر سکه ی سیاه به این سو و آن سو نیود…
آن ها دل به حباب های خوشرنگ اما ترکیدنی دنیا نبستند
همان حباب های گول زنگ دلفریبی که دل زمینی ها را بدجوری برده …
عاشقانی که منزلت معشوق را شناختند و بدون بال، پرواز تا خدا را تجربه کردند.

#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#صحیفه_سجادیه
#به_قلم_شیدا_صدیق

155924168039739469_1961205620602483_8062575413357969408_n.jpg

 نظر دهید »

رختخوابی پر از عطر قصه های ناب

09 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

#به_قلم_خودم عطر و بوی خاطره انگیز، خانه ی دلباز و باصفا، لحاف تشک مادربزرگ ، و افسانه های قدیمی که خاله هایم موقع خواب برایم تعریف میکردند، دلم را پر می دهدبه سمت کودکی گم شده ام…
افسانه هایی پر از جن و پری و دختر شاه پریان…

از همه جالب تر قصه ی عجیب مردی بود که در سینه اش ماری لانه کرده بود، این قصه ی ترسناک و عجیب را از همه بیشتر دوست داشتم:
و با تعجب کودکانه ای فکر میکردم:《مار ، در سینه ی آدم، اخه چطوری؟ مگه میشه؟》
هنوز عطر خاص آن شب ها وحال و هوای باصفای روزگار سادگی را حس می کنم ☘ ? ? ❤ ? ? ? …
خانه هایی که روی طاقچه اش یک عکس مشهد دسته جمعی و دست به سینه دیده می شد…
خانه هایی که تنهایی در آن جایی نداشت…
انگار هنوز اون چند پشه ی مزاحم را که شبها دور لامپ خانه میچرخیدند ، در خاطراتم پرواز می کنند… انقدر نزدیک و در عین حال دور…

خیلی طول کشید که فهمیدم ، جواب سوال کودکی هایم چه بود…
در خیالم به شیدا کوچولوی متعجب و کمی ترسان که می پرسد:《 چه افسانه ی عجیبی !اخه مگه میشه مار در سینه؟ 》 جواب میدهم: 《بله که میشه دختر کوچولوی ساده… صبر کن بزرگ شی تا بفهمی…‌مگه حسد، کبر، عجب، حب جاه، منم منم ها ، خودپرستی هاو هزار رذیله دیگه که در سینه ما خونه کرده ، مار نیست؟که نیش دردناکش امانمون را بریده》
شیدا کوچولوی خانه ی مادربزرگ چیزی از حرف های من نفهمید و هاج و واج نگاهم کرد و خوابید…

اما کاش من بفهمم ‼
در این روزهای باقیمانده از ماه رمضان ، کاش لیستی تهیه کنم از تمام خصوصیات دست و پا گیر که مانع ایجاده کرده، مانعی در مسیر تعالی …که نیشش اول خود انسان و بعد اطرافیانش را آزار می دهد…

دلم گرمای خانه های قدیمی را میخواهد و یک خواب ارامشبخش در کنار آدم خوب های قصه زندگی… ? ?
و فکر میکنم گاهی چه زیباست که دور شویم از تمام سخنرانی های مکرر و کتاب های تلنبار شده در پستوی شلوغ ذهنمان…
و به فرمایش امام جواد(ع) “واعظا لنفسه” داشته باشیم…
بنشینیم پای صحبت های خودمان، برگردیم به کودک درونمان ، به فطرت پاکمان که می تواند حسابی نصیحتمان کند و راه را نشانمان دهد…
چقدر تشنه شنیدن یکی دیگر از قصه های ناب وقت خواب، هستم …‌
قصه ای که اینبار به جای خواباندن، بیدارم کند ‼ ✅

#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق

15592173481559209393k_pic_01187df2-a564-46dc-938f-1aedeea55e.jpg

 نظر دهید »

باز گو با ما‌ از آن خوشحال ها...

06 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

#به_قلم_خودم سرم را زیر ملحفه می کنم و میگویم.: واای یه پنج دیقه بیشتر خوابیدن هم غنیمته، کجاس این گوشی..
و همینطوری با چشمان بسته که مواظبم باز نشود که خوابش نپرد دستم را گوشه و کنار حرکت میدهم و گوشی را پیدا می کنم…

از دست دادن یک نماز شب دیگر به همین سادگی…

یک ماجرای واقعی عجیب شنیدم که تا مدت ها بهت و حیرت زیبایی از شنیدنش داشتم..‌ آن هم در برنامه ی تا نیایش که یکی از کارشناسان برنامه (حجت الاسلام ثمری از خاطرات خودش تعریف می کرد)
باور میکنید همین لحظه ناگهان به دلم افتاد این خاطره خییییییلی باارزش را برای تو هم تعریف کنم؟!!

فقط میخواستم یک متن درباره نماز شب بنوبسم اما انگار رزق معنوی تو هم شده که بشنوی…

پس گوش جان بسپار:
(قبلش در پرانتز بگویم که بنده در بین علما ارادت عجیب و خاص و فوق العاده ای به آیت الله بهاالدینی(ره) دارم )
حجت الاسلام ثمری میگفت:
من و دوست صمیمی ام(او نام دوستش را هم در برنامه تا نیایش گفت ولی من الان یادم نیست)
یک روز وقتی جوان بودیم رفتیم خدمت آقای بهاالدینی.. اما در کمال تعجب دیدم حال و هوای دوستم وقتی از صحبت خصوصی در اتاق آقای بها الدینی بیرون آمد خییلی فرق کرده.. چشمانش پر از اشک بود اما آرامش و اطمینان و شادی عجیبی هم در چهره اش دیده می شد..‌من با کنجکاوی هر چه تمام تر ازش پرسیدم: به من بگو چی شده نکنه از اسرار با خبر شدی بگو دیگه ما که با هم همیشه همرازیم اخه تو چت شده…
نگاه اسمانی آرامی به من انداخت و نجوا کرد: نمیتونم…‌واقعا نمی تونم… اجازه ندارم بگم..

راستش کنجکاوی امانم را بریده بود .
دوست همیشه بگو بخند من ، که سیر تا پیاز رازها و مگو های خصوصی هم را می دانستیم حالا سر مهمی را حتی به من هم نمی گفت…

آن سالها دوران جنگ بود و ما با هم به جبهه میرفتیم..
بعد از ماجرای آن روز خاص ، دوستم دوباره حالت معمولی همیشگیش را داشت و من تقریبا آن روز و آن ساعت را فراموش کرده بودم که یک روز:

متوجه شادی بی حد و حصر دوستم شدم انگار دنیا را بهش هدیه داده اند…
پرسیدم: چی شده خبر خوشی شنیدی؟
گفت: آره… بهترین خبر دنیارو…

راستی الان دیگه میخوام راز اون روز رو هم برات بگم… میدونم خیلی دوست داشتی بدونی ، الان دیگه میتونم بگم…

با تعجب به لبهایش و حرفهایی که هر کلمه اش مرا متعجب میکرد خیره شدم و گوش سپردم…
او گفت:
راستش اون روز در خلوت خصوصی من به آقای بهاالدینی گفتم:
آقا، من واقعا عااااااشق نماز شبم، خییلی ناراحتم واقعا غم بزرگمه که خواب می مونم… یه حسرت بزرگ..‌
یه راه حل بدید هر چی که باشه گوش میدم..
ایشان نگاه عمیقی به من انداخت.. چند لحظه با سکوت به من خیره شد و بعد با مهربانی وآرامش گفت:
تو راست میگی …تو واقعا عاشقی… این یک ادعا نیست… بنابراین دیگه نگران نباش ، خودم هر شب میام درست وقت نماز شب بیدارت میکنم،
تو دیگه هرگز خواب نمی مونی…!

گفتم: بزرگترین آرزوی من شهادته اون چی؟
گفت: حالا برو… خبرت میکنم…


بعد از آن شب ، هر شب با صدای ایشان درست لحظه ی نماز شب بیدار میشدم و دیگر هرگز خواب نماندم… تا دیشب..
دیشب او حین بیدار کردنم برای نماز شب خبر داد: وقت شهادت تو رسیده…

و حالا چون من یقین دارم که شهید میشوم، این راز را با تو که تمام این مدت اینقدر مشتاق بودی در میان گذاشتم… ما از اسرار، آگاه نیستیم اما:

نماز شب را دریاب….

حجت الاسلام ثمری میگوید: او رفت و شهید شد..
درست همانطور که گفته بود..



نمیدانم … در آستانه ی شب قدر…
چه عهدی با خدا ببندیم..
چه خلوت عاشقانه دنجی با یار داشته باشیم و از او چه بخواهیم

اسرار زیادی در عالم هستی هست اما:
آن که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند…

فقط گاهی جرعه ای از آن دریای بیکران رزق ما می شود …
اما به ما یاد داده اند در این راه ، کم نخواهید…
ما فقط مدااام از بزرگان شنیده ایم:
نماز شب، نمازشب، نماز شب…

و هنوز عمق عظمت آن را درک نکرده ایم..
کاش از خواب بیدار شویم..
نه فقط برای نماز شب.
بلکه یکبار برای همیشه از خواب غفلت بیدار شویم و دیگر سرمان را زیر لحاف گیج بی خبری نکنیم…
هر قدر هم که گرم و راحت باشد…
هر قدر هم که نفس بگوید:
《یه کم دیگه، فقط یه کم دیگه .. بابا فقط چند دقیقه دیگه…چی میشه مگه..》


از خواب بلند شو♡
به نفست گوش نده…
زیرا:
آن(چند دقیقه) هرگز به پایان نخواهد رسید.. ‼ .

پس بیدار شو ✅
و بیداری را به تاخیر نینداز ?

بیداری در دل شب برای به دست آوردن زیباترین گنج معنوی مقصود..

بیداری در لحظه ای که باید عمل درست را انجام دهی ? ✅

بیداری در لحظه ای که میدانی چه درست است ولی دست دست میکنی.. ✔

دست دست نکن…
یک عمر ، دست دست کردن بس هست…

آیه شانزده سوره مبارکه حدید ، با لحن زیبایی در قلبم طنین میاندازد و نور میگیرم از ابهت این آیه نورانی:
《☆آیا وقت آن نرسیده؟
که دل های مومنان در برابر ذکر خدا و آنچه از حق نازل کرده خاشع گردد؟!!☆♡》
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق

15589371451558503005k_pic_0f0e5a2e-5719-46cd-ab12-31faa2c6de.jpg

 نظر دهید »

پیتزای عشق با چاشنی اشتباه

02 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

پیتزایی که پسرم با دستهای کوچکش و یک عالمه ذوق و هیجان درست کرده…
کمی بغضم گرفته به کودکیم فکر می کنم و مادری که اندازه ی دنیا عاشق ماست اما هیچوقت نگذاشت خودمان امتحان کنیم… با نگرانی می گفت: نمیخواد برو برو دست نزن ، بدتر خرابش میکنی…خودم یک دقیقه ای درستش می کنم…

تمام کارها را یک تنه انجام داد و نگذاشت آب در دلمان تکان بخورد…‌
یاد خستگی مادرانه اش که می افتم ، دلم می گیرد..

بعدها که ازدواج کردیم لابه لای حرفاش گفت: راستشو بخواین دلم نمی اومد شماها خسته شین…

میخواستم شما با خیال راحت کودکی کنید،
نوجوانی کنید، نفس بکشید… بی دغدغه…


خاطرات کودکی من قشنگترین خاطراتی است که تمام عمر به یادم می ماند…
نوجوانی من لابه لای دفترهای شعر و نوشتن و رویاهایی به نرمی پر فرشته ها گذشت…

جوانی من در کتاب و درس و بحث، جریان دارد..

اما فرصتی که می شد (بیافرینم) را از دست دادم…

فرصتی که می شد باری از شانه های همیشه خسته ی مادرم بردارم نداشتم…

حتی فرصت این که باور کنم میشود اشتباه کرد و دوباره ساخت…
وقتی پسرم با چشمان معصوم و قشنگ و پر از برق خوشحالیش به من گفت: مامان میخوام خوشحالت کنم تو استراحت کن واست یه پیتزای فوق العاده میخوام درست کنم…

ته دلم حرصم گرفت: وااای باز کل آشپزخونه ام بهم میریزه…خودم بهتر درست میکنم چه کاریه اخه..

اینارو ته دلم گفتم..‌ولی با کللی خوشحالی بهش گفتم:
وای عزیزم ممنونم.. امشبو یه نفسی می کشم.. چقدر خوشحالم که پسر م اینهمه غذاهای خوشمزه بلده..
و تازه تو هر روز سفره افطاری رو هم خییلی منظم برامون میچینی… ازت ممنونم

به زندگی فکر میکنم
به سادگی همین روزمره های دوست داشتنی
به عطر پیتزای خانگی که با عشق پخته شده…
به فرصتی که برای آفرینش یک اثر به همدیگه میدهیم…

به فرصت اشتباه کردن و جدی نگرفتن..

به فرصت مسئولیت دادن…
و به اینکه مادر بودن سراسر عشق هست
با همه ی دانسته ها و ندانسته هایش…

به مادرم که عاشقانه ترین شعری هست که در قاب خاطرات تمام زندگیم نقش بسته..
چه کسی به اندازه نگاه نگران مادر، مواظب و دلواپس لحظات ماست؟

چه کسی از ته دل ، عاشق بی ادعای ماست؟

تو قشنگترین کودکی را برای ما رقم زدی مادر..

حالا من هم یک مادرم…
با اشتباهات عاشقانه مادرانه ی مخصوص خودم…


ولی می خواهم خستگی را از شانه های خودم بردارم

کمی از کوله بار سفرم‌را به دوش بقیه بگذارم..

گاهی کارهای کج و کوله ی دیگران را تحمل کنم و بگذارم باور کنند می توانند سهمی در خوشحال کردن بقیه داشته باشند…




با بوسه ی عشق بر دستان مادر همیشه مهربان و عاشقم…

و با بوسه ای مادرانه به پسرم که بعد از تمام شدن دستپختش با کلللی ذوق دنبال نگاه راضی و خوشحال من است…
#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق

1558616098img_20190523_172155_313.jpg

 1 نظر

کفش بپوش و راهی شو

28 اردیبهشت 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

#به_قلم_خودم خسته شدی از نرسیدن ها؟ مگر کفشهایت را آماده نکردی؟… قدم در جاده زیبایی بگذار که تمام عمر ، خوابش را می دیدی ..‌اما اول زیبا شو… جاده زیبا، مسافری زیبا می خواهد..
(تو زیبا باش! یار خودش به سراغت می آید.)
انگار موجی از انرژی مثبت جذاب ، دلم را هوایی می کند…

و‌من مشتاق و شیدا و عاشق می پرسم:
(خب منم میخوام به نور برسم خوش به حال اونایی که اهل یقین اند و یک جهان، عاشقشونه…و هر کاری اراده کنند ، انجام‌می دهند … انگار تو آرامش مطلق اند و خدا و زمین و زمان باهاشون در صلح و آشتی اند… راهش چیه استاد؟)

استاد با آرامش و لبخندی متین و پر مفهوم نگاهم می کند…
و من فکر میکنم شاید یکی از قشنگترین درس های زندگی این است که:

آدم های ناب، خودشان یک کلاس درس هستند…

نگاه کردنشان،
لبخند زدنشان،
سنجیده ح
رف زدنشان،
اخم به جا، سکوت به جا،
لباس پوشیدنشان،
و حتی گاهی…
هیچ عکس العملی نشان ندادنشان. ، خودش. صد مثنوی حرف برای گفتن دارد…

دنبال کدام حرفی؟!!!


من اما دنبال یک سخن طلایی ام…

استاد می گوید:
حرکت(استکمالی) را که شروع کنی، حرکت(تکمیلی) خود به خود از جانب یار می رسد…
و‌در واقع، هر لحظه عیار تو رو محک میزنند و یار میرسد، استاد میرسد..
نشان بده شاگرد خوبی هستی و در طلبی … بعد.. استاد در لحظه ای که انتظارش را هم نداری، پیدا می شود…


با نگاهم نشان میدهم که چقدر تشنه چنین حرف هایی هستم…
یک عمر دنبال شنیدن جرعه ای نور بودم…

من اما دوست دارم روزمره تر بفهمم…
ساده تر…کمی گیج شده ام اما مشتاق…

استاد میگوید:
(در روزمره ترین کارهایت، در جزئی ترین حرکاتت، درخشان عمل کن…

همین چیزهای به ظاهر عادی که در زندگیته اول زیبا استفاده کن، بهترینتو انجام بده… تا در مرحله ی بعدی راه روشن شود …
تو : خوب شو!
زیباشو!
خوبان دنبال یار میگردند
حتی امام زمان(عج) دنبال یار میگردد…

کافی ست در پیش افتاده ترین کارهایی که فکرشم نمیکنی، دلبرانه و طلایی رفتار کنی…
طوری باش که از مسلمان بودن تو، عطر آرامش و جذابیت یک عمر زیبا زیستن ، انقدر دل ها را ببرد که هرکسی تو را دید از ته دل بگوید:
درود بر پیغمبری که چنین پیروانی دارد
از جنس(سلم) : آرامش
از جنس زیبایی
از جنس اخلاص
از جنس آراستگی
از جنس‌نور
از جنس اتصال


مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید…

که‌کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید…)
و آن وقت جاده ی زیبایی را می بینی که تمام عمر می خواستی مسافرش باشی ..
ولی در واقع آن جاده ی زیبا ، آن مسیر رویایی تمام عمر منتظر تو بود… منتظر بود تو بلاخره به خودت بیایی کفش هایت را بپوشی و قدم در (راه) بگذاری…

وقتی مهزیار بعد از بیست سفر معنوی بلاخره عشقش را دید.. امام زمانش را دید… عجیب ترین جمله ی فراموش نشدنی که چشمان مهزیار را اشکی کرد این بود..‌امام زمان به او فرمود:« چرا اینقدر دیر آمدی؟ ما شب و روز ، منتظر تو بودیم…!!



کلاس تمام شده…

و‌من مات و‌مبهوت به این فکر می کنم:

که جوهر شناسنامه رو بی خیال شوم…

و یک بار از ته دل:

از نو مسلمان شوم!
#به_قلم_شیدا_صدیق
#دین_آرامشبخش_ما

1558167024img_20181124_142646_774.jpg

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 17

دین آرامش بخش ما

خودت را تصور کن در یک محیط آرامش بخش، نشسته ای و به دور از قیل و قال های عالم، می خواهی جرعه، جرعه نور بنوشی از فنجان عشق. نگاهی به نوشته های زیر بینداز...شاید پیام انرژی مثبتی که قرار است به تو برسد، لای همین واژه ها بیابی... به قلم خودم نوشته ام و با دلگرمی به سوگند زیبای خداوند به قلم «ن والقلم و ما یسطرون» عاشقانه های معنوی ام را قلم زدم. تمام سعیم این بوده که پیامی از حضرت دوست باشد و لاغیر. زیرا این جمله قدیمی اول قصه ها، واقعا حقیقت دارد که: «غیر» از خدا! هیچکس نبود... سعدی چه زیبا می گوید: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم»**************** (کپی بدون ذکر منبع، جایز نیست)

آخرین مطالب

  • به آغوش گرمت نیاز دارم...
  • کنار چای تلخت دو حبه قند بگذار
  • شارژ روحی از جنس دریاچه
  • جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»
  • کاش نمی فهمیدم...
  • هیچکس دلش برایت تنگ نمی شود
  • لطفا به عطر من دست نزن!
  • قشنگ شدن جسمی و روحی
  • اصلا خوب نیست
  • بلدی کاری کنی خوشمزه بگذره؟!
  • عالیجناب! حالا چون شمائید...
  • مواظب خرده شیشه ها باش!
  • چقدر ازش خوشم می آمد
  • فال قهوه تلخ
  • دختر کوچولویی با چشمان بارانی
  • چرا به من کمک کردی؟!
  • مرگ یک بار! شیون یک بار!
  • ترسیم مثلث عشقی
  • شاید یک روز بفهمم...
  • حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
  • روانشناسی رنگها (چه رنگی را دوست داری)؟
  • عکسهای لایک خور اینستا
  • نذر عجیبی که به شدت جواب میدهد
  • انرژی مثبت
  • بلد نیستیم!
  • من هم کم مقصر نبودم!
  • راز خوشبختی واقعی!
  • "حلالم کن" کافی نیست!
  • تکنیک های جذاب همسرداری!
  • ببخشید! منظوری نداشتم!
  • "سنگ رو یخ شدن" هم حدی دارد!
  • میخواهم این راز درگوشی را فاش کنم!
  • تو یک نفر!
  • جمع کن با این دختر تربیت کردنت!
  • مهم های نا مهم! نا مهم های مهم!
  • پنج دقیقه زیاد است؟!
  • خودت شعرت را بساز!
  • انگشتر سحرآمیز را دستت کن!
  • آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است؟!
  • منعطف و سازگار مثل پتیر پیتزای کش دار
  • این دیگر اصلا منصفانه نیست!
  • خوش طعم ترین چاشنی دنیا
  • همین دلخوشی های کوچولو را هم از آدم می گیرند!
  • سیاست زنانه داشتن!
  • من زن پر توقعی نیستم!
  • یعنی این لیلی مهره مار داره؟!
  • گوشواره فیروزه ای هدیه یک عاشق خجالتی!
  • حقیقت آرام سازی ذهن و مراقبه
  • داستانی عجیب برای شروع تحول مثبت
  • شد، شد! نشد، نشد!!!

جستجو

آرشیوها

  • خرداد 1399 (19)
  • اردیبهشت 1399 (35)
  • فروردین 1399 (15)
  • اسفند 1398 (19)
  • دی 1398 (5)
  • آذر 1398 (5)
  • آبان 1398 (5)
  • مهر 1398 (9)
  • شهریور 1398 (7)
  • مرداد 1398 (23)
  • تیر 1398 (24)
  • خرداد 1398 (32)
  • بیشتر...
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس