کفش بپوش و راهی شو
#به_قلم_خودم خسته شدی از نرسیدن ها؟ مگر کفشهایت را آماده نکردی؟… قدم در جاده زیبایی بگذار که تمام عمر ، خوابش را می دیدی ..اما اول زیبا شو… جاده زیبا، مسافری زیبا می خواهد..
(تو زیبا باش! یار خودش به سراغت می آید.)
انگار موجی از انرژی مثبت جذاب ، دلم را هوایی می کند…
ومن مشتاق و شیدا و عاشق می پرسم:
(خب منم میخوام به نور برسم خوش به حال اونایی که اهل یقین اند و یک جهان، عاشقشونه…و هر کاری اراده کنند ، انجاممی دهند … انگار تو آرامش مطلق اند و خدا و زمین و زمان باهاشون در صلح و آشتی اند… راهش چیه استاد؟)
استاد با آرامش و لبخندی متین و پر مفهوم نگاهم می کند…
و من فکر میکنم شاید یکی از قشنگترین درس های زندگی این است که:
آدم های ناب، خودشان یک کلاس درس هستند…
نگاه کردنشان،
لبخند زدنشان،
سنجیده ح
رف زدنشان،
اخم به جا، سکوت به جا،
لباس پوشیدنشان،
و حتی گاهی…
هیچ عکس العملی نشان ندادنشان. ، خودش. صد مثنوی حرف برای گفتن دارد…
دنبال کدام حرفی؟!!!
من اما دنبال یک سخن طلایی ام…
استاد می گوید:
حرکت(استکمالی) را که شروع کنی، حرکت(تکمیلی) خود به خود از جانب یار می رسد…
ودر واقع، هر لحظه عیار تو رو محک میزنند و یار میرسد، استاد میرسد..
نشان بده شاگرد خوبی هستی و در طلبی … بعد.. استاد در لحظه ای که انتظارش را هم نداری، پیدا می شود…
با نگاهم نشان میدهم که چقدر تشنه چنین حرف هایی هستم…
یک عمر دنبال شنیدن جرعه ای نور بودم…
من اما دوست دارم روزمره تر بفهمم…
ساده تر…کمی گیج شده ام اما مشتاق…
استاد میگوید:
(در روزمره ترین کارهایت، در جزئی ترین حرکاتت، درخشان عمل کن…
همین چیزهای به ظاهر عادی که در زندگیته اول زیبا استفاده کن، بهترینتو انجام بده… تا در مرحله ی بعدی راه روشن شود …
تو : خوب شو!
زیباشو!
خوبان دنبال یار میگردند
حتی امام زمان(عج) دنبال یار میگردد…
کافی ست در پیش افتاده ترین کارهایی که فکرشم نمیکنی، دلبرانه و طلایی رفتار کنی…
طوری باش که از مسلمان بودن تو، عطر آرامش و جذابیت یک عمر زیبا زیستن ، انقدر دل ها را ببرد که هرکسی تو را دید از ته دل بگوید:
درود بر پیغمبری که چنین پیروانی دارد
از جنس(سلم) : آرامش
از جنس زیبایی
از جنس اخلاص
از جنس آراستگی
از جنسنور
از جنس اتصال
مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید…
کهکفر از شرم یار من مسلمان وار می آید…)
و آن وقت جاده ی زیبایی را می بینی که تمام عمر می خواستی مسافرش باشی ..
ولی در واقع آن جاده ی زیبا ، آن مسیر رویایی تمام عمر منتظر تو بود… منتظر بود تو بلاخره به خودت بیایی کفش هایت را بپوشی و قدم در (راه) بگذاری…
وقتی مهزیار بعد از بیست سفر معنوی بلاخره عشقش را دید.. امام زمانش را دید… عجیب ترین جمله ی فراموش نشدنی که چشمان مهزیار را اشکی کرد این بود..امام زمان به او فرمود:« چرا اینقدر دیر آمدی؟ ما شب و روز ، منتظر تو بودیم…!!
کلاس تمام شده…
ومن مات ومبهوت به این فکر می کنم:
که جوهر شناسنامه رو بی خیال شوم…
و یک بار از ته دل:
از نو مسلمان شوم!
#به_قلم_شیدا_صدیق
#دین_آرامشبخش_ما