باز گو با ما از آن خوشحال ها...
#به_قلم_خودم سرم را زیر ملحفه می کنم و میگویم.: واای یه پنج دیقه بیشتر خوابیدن هم غنیمته، کجاس این گوشی..
و همینطوری با چشمان بسته که مواظبم باز نشود که خوابش نپرد دستم را گوشه و کنار حرکت میدهم و گوشی را پیدا می کنم…
از دست دادن یک نماز شب دیگر به همین سادگی…
یک ماجرای واقعی عجیب شنیدم که تا مدت ها بهت و حیرت زیبایی از شنیدنش داشتم.. آن هم در برنامه ی تا نیایش که یکی از کارشناسان برنامه (حجت الاسلام ثمری از خاطرات خودش تعریف می کرد)
باور میکنید همین لحظه ناگهان به دلم افتاد این خاطره خییییییلی باارزش را برای تو هم تعریف کنم؟!!
فقط میخواستم یک متن درباره نماز شب بنوبسم اما انگار رزق معنوی تو هم شده که بشنوی…
پس گوش جان بسپار:
(قبلش در پرانتز بگویم که بنده در بین علما ارادت عجیب و خاص و فوق العاده ای به آیت الله بهاالدینی(ره) دارم )
حجت الاسلام ثمری میگفت:
من و دوست صمیمی ام(او نام دوستش را هم در برنامه تا نیایش گفت ولی من الان یادم نیست)
یک روز وقتی جوان بودیم رفتیم خدمت آقای بهاالدینی.. اما در کمال تعجب دیدم حال و هوای دوستم وقتی از صحبت خصوصی در اتاق آقای بها الدینی بیرون آمد خییلی فرق کرده.. چشمانش پر از اشک بود اما آرامش و اطمینان و شادی عجیبی هم در چهره اش دیده می شد..من با کنجکاوی هر چه تمام تر ازش پرسیدم: به من بگو چی شده نکنه از اسرار با خبر شدی بگو دیگه ما که با هم همیشه همرازیم اخه تو چت شده…
نگاه اسمانی آرامی به من انداخت و نجوا کرد: نمیتونم…واقعا نمی تونم… اجازه ندارم بگم..
راستش کنجکاوی امانم را بریده بود .
دوست همیشه بگو بخند من ، که سیر تا پیاز رازها و مگو های خصوصی هم را می دانستیم حالا سر مهمی را حتی به من هم نمی گفت…
آن سالها دوران جنگ بود و ما با هم به جبهه میرفتیم..
بعد از ماجرای آن روز خاص ، دوستم دوباره حالت معمولی همیشگیش را داشت و من تقریبا آن روز و آن ساعت را فراموش کرده بودم که یک روز:
متوجه شادی بی حد و حصر دوستم شدم انگار دنیا را بهش هدیه داده اند…
پرسیدم: چی شده خبر خوشی شنیدی؟
گفت: آره… بهترین خبر دنیارو…
راستی الان دیگه میخوام راز اون روز رو هم برات بگم… میدونم خیلی دوست داشتی بدونی ، الان دیگه میتونم بگم…
با تعجب به لبهایش و حرفهایی که هر کلمه اش مرا متعجب میکرد خیره شدم و گوش سپردم…
او گفت:
راستش اون روز در خلوت خصوصی من به آقای بهاالدینی گفتم:
آقا، من واقعا عااااااشق نماز شبم، خییلی ناراحتم واقعا غم بزرگمه که خواب می مونم… یه حسرت بزرگ..
یه راه حل بدید هر چی که باشه گوش میدم..
ایشان نگاه عمیقی به من انداخت.. چند لحظه با سکوت به من خیره شد و بعد با مهربانی وآرامش گفت:
تو راست میگی …تو واقعا عاشقی… این یک ادعا نیست… بنابراین دیگه نگران نباش ، خودم هر شب میام درست وقت نماز شب بیدارت میکنم،
تو دیگه هرگز خواب نمی مونی…!
گفتم: بزرگترین آرزوی من شهادته اون چی؟
گفت: حالا برو… خبرت میکنم…
بعد از آن شب ، هر شب با صدای ایشان درست لحظه ی نماز شب بیدار میشدم و دیگر هرگز خواب نماندم… تا دیشب..
دیشب او حین بیدار کردنم برای نماز شب خبر داد: وقت شهادت تو رسیده…
و حالا چون من یقین دارم که شهید میشوم، این راز را با تو که تمام این مدت اینقدر مشتاق بودی در میان گذاشتم… ما از اسرار، آگاه نیستیم اما:
نماز شب را دریاب….
حجت الاسلام ثمری میگوید: او رفت و شهید شد..
درست همانطور که گفته بود..
نمیدانم … در آستانه ی شب قدر…
چه عهدی با خدا ببندیم..
چه خلوت عاشقانه دنجی با یار داشته باشیم و از او چه بخواهیم
اسرار زیادی در عالم هستی هست اما:
آن که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند…
فقط گاهی جرعه ای از آن دریای بیکران رزق ما می شود …
اما به ما یاد داده اند در این راه ، کم نخواهید…
ما فقط مدااام از بزرگان شنیده ایم:
نماز شب، نمازشب، نماز شب…
و هنوز عمق عظمت آن را درک نکرده ایم..
کاش از خواب بیدار شویم..
نه فقط برای نماز شب.
بلکه یکبار برای همیشه از خواب غفلت بیدار شویم و دیگر سرمان را زیر لحاف گیج بی خبری نکنیم…
هر قدر هم که گرم و راحت باشد…
هر قدر هم که نفس بگوید:
《یه کم دیگه، فقط یه کم دیگه .. بابا فقط چند دقیقه دیگه…چی میشه مگه..》
از خواب بلند شو♡
به نفست گوش نده…
زیرا:
آن(چند دقیقه) هرگز به پایان نخواهد رسید.. ‼ .
پس بیدار شو ✅
و بیداری را به تاخیر نینداز ?
بیداری در دل شب برای به دست آوردن زیباترین گنج معنوی مقصود..
بیداری در لحظه ای که باید عمل درست را انجام دهی ? ✅
بیداری در لحظه ای که میدانی چه درست است ولی دست دست میکنی.. ✔
دست دست نکن…
یک عمر ، دست دست کردن بس هست…
آیه شانزده سوره مبارکه حدید ، با لحن زیبایی در قلبم طنین میاندازد و نور میگیرم از ابهت این آیه نورانی:
《☆آیا وقت آن نرسیده؟
که دل های مومنان در برابر ذکر خدا و آنچه از حق نازل کرده خاشع گردد؟!!☆♡》
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق