دین آرامش بخش ما

رویای هزار ساله ی من! تعبیر شو...
  • خانه 

شمعدانی های ساده باغ رضایت

09 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

به “ساده های” زندگیت بیندیش !
همین ساده هایی که از بس باارزشند، گاهی نادیده انگاشته می شوند و کفش می پوشی و از رویشان رد می شوی!
یکی یکی بشمار…

نترس! وقتت تلف نمی شود!
شاید این دقیقه ها، طلایی ترین زمانی باشد که باید صرف شوند…
بشمار و شکر کن…
بشمار و گل بکار در گلدان لحظه های ساده ی ناب …

دنبال کدام مهم نامهمی ؟!

اگر با همین لحظه ها گل بکاری، ناگهان چشم باز می کنی و می بینی عالمی را گلستان کرده ای…
قدم اول را از همان جایی که هستی شروع کن.

خوب نگاه کن… داده های خدا را ببین!
شمعدانی های باغچه ی کوچکت را بو کن.

راضی بودن و از همان نقطه که هستی شروع کردن، راز ناگفته ی تمام موفقیت هاست .

#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق
#تلنگر
#حدیث

1561777173k_pic_259d0f07-ef7d-4d80-9fa8-c63afac4a0a9.jpg

 نظر دهید »

شبیه آن «بعضی ها»

08 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

شبیه آن« بعضی ها »

#به_قلم_خودم
زیبا و خوش عطر و بو‌ زندگی کردن، هنری هست که حتی اگر تماااام عمر وقت صرف آموختنش شود می ارزد…

بعضی ها آنقدر تأثیرگذارند که همین که حضور دارند، کافیست که مجنون شوی و‌مست شوی از عطر شراب وجودشان..‌
نکند از جنس «رحیق مختوم» سرشته شده گل وجودشان؟ همان شراب مهروموم شده ی بهشتی…

بعضی ها حتی رفتنشان هم عاشقانه و زیبا هست، مثل قاب عکسی از تصویر یار که تا ابد بر قلب عاشق حک شده…

شاعران بزرگ روزگار، غزل ها سرودند، اما بعضی ها وجودشان، خود به تنهایی غزلی هست که تماااام غزل های جهان را بی اعتبار میکند…

در حضور این آدم ها، تعبیر میشود خواب های زیبای سال های انتظار …

در حضور این آدم ها، آنقدر به عطر خدا نزدیک میشوی که بوی خوش برآورده شدن حاجت های قدیمی ات را حس میکنی …

انگار گره از دخیل های فرسوده ی باز نشدنی، باز میشود و می افتد در مسیر گلهای محمدی که عطر حضور یار میدهند …
مهمان داریم…‌مهمانی از بهشت…

نگاه میکنم به عظمت شهیدی که در چند قدمی تن غبارگرفته ام ، حضور یافته است… و نجوا میکنم :«افتخار داده ای، بهشتی خوش عطر! به زمین خاکی حقیر ما!
شما کجا و اینجا کجا ؟
ما کجا و شما کجا؟ »

نزدیک ما هستید، شاید در یک متری ما…اما مگر هر نزدیکی ایی دلیل بر نزدیکیست؟ در دو عالم جدا… یکی آنقدر بالا و یکی انقدر پست…

بدنم از حس عجیبی می لرزد… این اشک شور که روی گونه هایم راه افتاده کافی نیست…نه هرگز کافی نبوده…

غبارهای خاکی بودنم، انقدر تلنبار شده که فقط اقیانوس عظیم حضور شما و دعای شما، کارساز هست …

چقدر التماس کنم تا دعا کنید من هم شستشو شوم ؟ و از آن بالاتر… دریایی شوم؟
توقع بزرگی هست؟
مگر جوی حقیر، نمیتواند حتی آرزوی دریا شدن داشته باشد ؟

اشک امانم نمیدهد… خدایا این اشک چند هزار ساله ی کدام دلتنگی نانوشته در تقویم غریبانه ی یک جهان بیکسی هست که اینچنین سر برآورده و تمامی ندارد… انگار ابرهای تمام عالم در آسمان دلم بی امان می بارند…

خجالت و‌ملاحظه کاری همیشگی را کنار گذاشته ام… اینبار میخواهم! و پا پس نمیکشم !
پر توقع شده ام میدانم!
دستانم خالیست این را هم میدانم!
اما تو اینجایی، بعد از سی و پنج سال آمده ای…
با حضورت انگار عطر گلهای باغ بهشت، همان ها که در هیچ باغ زمینی ایی پیدا نمیشود، عالم را پر کرده…
و‌حال از بهشت، قدم رنجه کرده ای و‌مهمان ما شده ای.
فرصتی نیست…
کم بخواهم، ضرر کرده ام…

در حضور خوش عطر دریایی شما، پر توقع می شوند تمام قطره های ناچیز …
و این پر توقع شدن و خواستن و خواستن و باز هم بیشتر خواستن، چیز کمی نیست…
اولین پله هست در مسیر معراج…

انگار در شیشه ی خوشبو ترین عطرهای دنیا را برداشته اند و جوی عطر راه افتاده که برسد به مسیر تمام دریاهای نقشه ی جهان» …

سرم پر است از عطر خوشبوی گلهای ناب محمدی…

حرفی نمانده… هیییییچ حرفی…
تمام حرف ها را شما زده اید نه با زبان! بلکه با اهدای جان!
در راه معشوق، تمام هستی خود را داده اید و ما اینجا سر اسباب بازی های زمینی چانه می زنیم …

نمیدانم چرا ناگهان یاد سکوت زیبای حضرت ابوالفضل(ع) می افتم…
انگار اثر عطر و‌بوی گلهای محمدی مستم کرده چه چیزها که از ذهنم نمیگذرد…
میگویند حضرت ابوالفضل(ع) سکوت زیبایی داشته، گفته های زیادی از ایشان در دسترس نیست… اما چنان با عملش، حرف های ناگفته، در کتاب هستی، ثبت کرد که اگر تا قیام قیامت ورق بزنیم، صفحات این عشقبازی جاویدان تمامی ندارد !

گاهی هزار جمله می شنویم و هزار کتاب می خوانیم اما اثر ندارد…
اما:
بعضی لحظه ها، قداست دارد… انگار به دلت برات می شود، لحظه ی تحول هست…

انگار این استخوان ها، مسیر تاریخ را در نوردیده اند تا با ما سخن بگویند …

سخنی نه از جنس واژه بلکه از تبار عمل!
سجاده ام کجاست؟
دلم دو رکعت نماز عشق می خواهد با عطر گل محمدی، در حضور حرم یار …

از آن نمازها که وقتی سجاده را جمع میکنم ، حاجتم را مثل هدیه ای آسمانی لای بقچه ی از جنس نور، کنار مخمل سجاده بیابم …
حاجتی از جنس«یحبهم و یحبونه .»

پی نوشت:
حوزه علمیه ما، در شب شهادت امام جعفر صادق علیه السلام مهمان داشت، مهمانی آسمانی، شهیدی نوزده ساله… نمیدانم مادرش چند سال آزگار کنار گهواره ی کودکی خاطراتی که بوی پر فرشته می داد، لالایی های دلتنگی را زمزمه کرده بود…و آیا خبر دارد که جگرگوشه اش برگشته؟
اصلا مگر می شود مادر بود و حس نکرد برگشتن پاره ی تن را…
نمیدانم مادرش در باغ بهشت است یا گوشه ای از جغرافیای خاکی انتظار…اما عطر محمدی حضور پسرش را قطعا حس کرده است…
کاش برای ما نیز دعا کنند.

#دین_آرامشبخش_ما
#شهدا
#به_قلم_شیدا_صدیق
#یادداشت_روز
#تلنگر
#مهمان_داریم
#شهید

1561768890k_pic_a51663be-d705-424e-a647-d0c7ab15e8af.jpg

1561768889k_pic_99a68a12-aadb-4047-88af-271d86d0cabe.jpg

 2 نظر

تمرین گل سرخ بودن

06 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

گاهی یک نفر، آنقدر پیشت عزیز است? و در عین حال آنقدر برایت عظمت دارد، که دست و پایت را گم میکنی، دو کلمه با او حرف بزنی…
اینطور مواقع، باید دلت را کف دست بگیری و بیاوری …
واژه، کار ساز نیست !

بانو! این من و این قلب پر از نیاز و عشق که از راه دور برایت میفرستم.?
وقتی اییییینهمه عالم بزرگ به خاطر نور عظیم و‌قداست تو اخت الرضا، دوروبرت جمع شده اند،
وقتی قم، به یمن وجود تو‌قم شد و‌منشاء اینهمه خیر و‌برکات و علوم دینی…
وقتی گل سرخ بودن را به ما آموختی …
و‌یاد دادی تمرین کنیم که حتی در دل بیابان هم می شود، رایحه خوش داشت و عطر عشق پراکند و بیابان را تبدیل به بهشت کرد …
پس میتوانم امید داشته باشم که شوره زار قلب مرا هم آباد کنی و بهشتی.

میگویند بهشت با زیارت تو واجب میشود. البته زیارت با معرفت…

از من پابرهنه ی روسیاه، معرفت توقع نمی رود… مگر اینکه تو عنایت کنی…

میخواهم با چشمان بارانی و قلبی که کف دستم گرفته ام تا از راه دور برایت پست کنم، نام بلندت را به زبان آورم…
حضرت معصومه سلام الله علیها! ?
به بی پناهی آهویی که برادر رئوفت پناهش داد، به دامن پر مهرت پناه آورده ام .?
اخت الرضا! این من و این قلب امیدواری که در پاکت نامه ای از جنس عشق و ارادت و با تمبری از جنس نیاز، به درگاه نورانی ات پست می کنم.???
بی جوابم نمیگذاری! یقین دارم…✅

#نامه_ای_به_حضرت_معصومه
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_خودم
#به_قلم_شیدا_صدیق

1561600590k_pic_7fe05ae2-223d-4ba3-8be2-83596093fb28.jpg

 1 نظر

برنج، پاک کردن در سینی خاطرات قدیمی

05 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

#به_قلم_خودم صدای مایکروفر و علامت آماده شدن غذایی شیک و‌سریع، نوید راحتی و آسایش چند ساااعت صرفه جویی در وقت را می دهد، حالا باید دوید و‌به لیست بقیه فهرست های تیک نخورده نگاهی انداخت…
اما با وجود اینهمه سرعت و‌آسایش، چرا وقت، برکت ندارد؟

عصرهای دوست داشتنی دور هم بودن ها و دیدن مادربزرگ، خاله ها و همسایه ها که درسینی، برنج پاک میکردند و حرف می زدند… و آرام آرام ثانیه ها را می نوشیدند، به سادگی نوشیدن چای در استکانی کمرباریک در کنار سماوری که معنی صبر، حوصله و‌متانت را تداعی میکرد …
گاهی نگاهی به سینی برنج که در دستانشان مانند موج بالا پایین می رفت، می انداختم و گاهی هم به حرکت انگشتانشان که لابه لای برنج ها می گشتند… مگر چقدر گردو خاک و خرده ریز لای برنج ها بود؟ گاهی هیچ…

اما چقدر تاریخچه و‌حرف های ناب، کنار همین برنج پاک کردن ها شنیده می شد…

اصلا نفهمیدم کی و‌با چه سرعتی گم شدند، آن غروب های دوست داشتنی واقعی…
و چطور دلمان آمد آن همه حس آشنای آرامشبخش اصیل را به حباب سرعت کاذب مدرنیته ی تو خالی بفروشیم؟
چطور دلمان آمد آن واقعی های دوست داشتنی را تبدیل کنیم به نوستالوژی و بپیچیم لای بقچه ای ، کنج پستویی و گاهی برای یاد آوری، سری به آن بزنیم و بگوییم یادش بخیر!
آیا سهم تماااام آن ساعت ها که به اندازه ی یک دنیا همدلی، سبز بود و پر برکت، تنها یک"یادش به خیر” هست که تازه آن هم اگر لای شلوغی ها وقت کنیم و در حالی که نیم نگاهی به ساعت می اندازیم بگوییم…

نگاهی به سرعت و دور تند و ساعت هایی که چه در مچ دست و‌چه روی صفحه گوشی ها، احاطه مان کرده اند می اندازم و فکر میکنم پس چرا با وجود همه ی این زمانبندی ها و خط کشی ها، ردپای سبز برکت، کمرنگ شده …و زمان حتی به اندازه ی بزرگ کردن یکی دو بچه، جوابگو نیست!!!

در حالیکه آنها حتی با دور آرام و‌بدون بدو بدو و داشتن لیست طویل برنامه های شتابزده ، هفت، هشت تا بچه بزرگ میکردند و برکت در وقت را نه با واژه ها بلکه با عمل، معنی می کردند…

راستی راز و رمز آن خانه های بهشتی که سینی برنج در آن، برای تبدیل به پلو شدن، شتاب نداشت، چه بود ؟!

پی نوشت:

«خاطره ها را زنده کنیم.» نه به معنی نوستالوژی آن! بلکه بگردیم و از لابه لای آن خاطرات، راز و رمزهای برکت، آرامش، دوری از استرس، موثربودن، همدلی، یکی بودن حرف و عمل، خانواده ی گرم، ایجاد حس و‌حال باصفا و… را بیابیم و آن را با زندگی های امروزی خود عجین کنیم و ترکیب زیبایی بسازیم از آن…



#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق
#تلنگر

1561513526k_pic_0394ed95-87c5-46ae-a7b0-c1b019395d15.jpg

 4 نظر

نجواهای هنگام نوشیدن شربت آلبالو

02 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

★ نجواهای هنگام نوشیدن شربت آلبالو ★

#به_قلم_خودم شربت آلبالوی خنک و خوشرنگ را در لیوان پایه بلند ریخت و نیم نگاهی به همسرش که زل زده بود به صحفه ی تلوزیون انداخت و گفت: ” تو هم که همیشه ی خدا، یا زل زدی به اون صحفه، یا صدای خروپفت بلنده، پس اصلا واسه چی میای خونه؟ معلوم نیس اینجا هتله واست یا چی…‌پاشو یه شربتی ، چیزی بخور، میخوام باهات دو کلمه حرف حساب بزنم”
مرد خسته و بی حوصله، شربت آلبالو را به لبش نزدیک کرد و‌گفت: ” ای بابا! خسته م خب… تو این خونه حق استراحت هم ندارم؟! خیله خب بگو، باز چه خبر شده؟
زن، در حالیکه لم داده بود و به کوسن نرم مبل تکیه داده بود، با هیجان گفت: “نمیدونی تو عروسی بهار جون، چه چیزا که ندیدم… عادله خانم و بچه هاش چه تیپی به هم زده بودن، دختر طلاق گرفته اش، مائده رو که دیگه نگو… یه رنگ مویی به هم زده بود که من با این آلاف و اولوفم ، به خواب نمی بینم، یه پیراهن ماکسی شیک آخرین مدل… پسر عادله خانم هم ، همونی که همسن امیررضای ماست، یه بلوز با کلاس تنش بود که پسر ما تنش نیست یه همچین بلوزی…حواست هست چی میگم، چرا اینقدر بی توجهی؟ انگار با دیوار دارم حرف میزنم"…

مرد بی حوصله تر از قبل با صدایی خواب آلود که به زحمت شنیده می شد گفت: خب که چی؟ چیکار کنم حالا…

زن با عصبانیتی که سعی میکرد بروز ندهد گفت: “ببین حمید جان، من دیگه حاضر نیستم، از حق ما بزنی و به این خانواده ماهیانه بدی، شوهر سیب زمینی فروشش مرده و هیچی ندارن و بدبختن و‌چه میدونم از این حرفا هم تو گوشم نمیره… اینا از ما هم بهتر میگردن و بهتر می پوشن..”
مرد با لحن آزرده ای گفت:” بابا کل فامیل دارن میدن ، من یه نفر ندم؟ حالا مگه این مبلغ کم که ما میدیم چقدره آخه؟
تا شوهر زحمتکشش زنده بود که اینا دستشونو جلوی کسی دراز نکرده بودند..
زحمت میکشید و نون این بنده خداها رو در میاورد مگه مرگ، خبر میکنه؟ … کی فکر میکرد یهو بمیره و اینا بمونن دست خالی … بدون بیمه و هیچی… خب این تصمیم کل فامیل بود که هر کدوممون یه مبلغی بدیم..پس اینقدر دم گوشم غرغر نکن، انگار واسش کم گذاشتم… خوبه لای پر قو دارین زندگی میکنین"…

زن با چهره ای مهربان و آرام گفت: “ببین عزیز دلم، بحث یک قرون دوزارش نیس، مهم اینه که پول ناحق ندیم… به یکی بدیم که مستحقش باشه…تو راضی باشی با بقیه اعضای فامیل هم جلسه میذاریمو صحبت میکنیم…”

بعد از نیم ساعت، مرد با لحن آرامی که حکایت از قانع شدنش داشت، گفت:” هرچی فکر میکنم، می بینم بیراه هم نمیگی، فامیلن که باشن! منه بدبخت، صبح تا شب سگ دو بزنم بیارم بدم اینا مارک بپوشن و پز بدن؟ منو بگو که فکر می کردم به نون شبشون محتاجن… رودرواسی نداره که… جلسه میذاریم با بقیه هم صحبت می کنیم…‌قرار نیس هر کی از راه می رسه مارو ساده گیر بیاره که…

رگ خواب شوهرش در دستش بود. لحن پر از ناز و عشوه و در عین حال همدردانه با ته رنگی از نصیحت و نجواهای هنگام نوشیدن شربت آلبالو اثرش را گذاشته بود…

در خانه ی محقر عادله خانم، آن شب که از عروسی برگشتند، آرامش موج میزد…

مائده که از همسر معتادش طلاق گرفته بود، با کلی صرفه جویی ، یک بسته رنگ موی ارزان قیمت خریده بود و در روشویی حمام خانه، به سرش زده بود و از حراجی، پارچه قشنگ ارزانی خریده بود و با دقت دوخته بود… با همان چرخ خیاطی قدیمی که هر روز با کمری که از درد، کوفته شده بود، لباس مشتریان را می دوخت…
عادله خانم همان پیراهن کهنه ی هزار بار پوشیده شده اش را به تن داشت اما از لبخند رضایت پسر نوجوانش، دلش غنج می رفت، بلاخره توانسته بود بعد از چند سال، شاگرد اول شدن، به قولش وفا کند و بلوز آبرومند و نویی که وعده اش را داده بود، برایش تهیه کند…
فکر کرد: با مبلغ ناچیزی دل بچه ها شاد شد، نمردیم و دیدیم یک شب، هم که شده این بنده خداها، خجالت نکشیدند، از لباس های وصله پینه دار و سنگینی نگاه تحقیر آمیز جمع…
حالایک مدت کمتر می خوریم و بیشتر کار میکنیم، لا اقل آبرویمان را حفظ کردیم… با سیلی صورتمان را سرخ نگه داشتیم و عزت نفسمان حفظ شد…

آن شب، اعضای خانواده، با دل خوش خوابیدند…

غافل از اینکه ماهیانه فامیل، از ماه بعد قطع شد و دیگر هیچ یک از فامیل، سراغشان را نگرفت.
چرا که شنیده بودند عادله خانم و بچه هایش دارند، اعیانی زندگی میکنند! خوشبخت و شاد و راحت هستند و از همه بهتر میخورند و بهتر میگردند!…

«…یحسبهم الجاهل الاغنیاء من التعفف تعرفهم بسیماهم لا یسألون الناس الحافا و ما تنفقوا من خیر فإن الله به علیم»

(انفاق شما مخصوصا باید برای آن دسته نیازمندانی باشد) که از فرط عفاف، چنانند که هرکس از حالشان آگاه نیست، پندارد غنی و بی نیازند.‌شما باید به فقر آنها از سیمایشان پی برید که از عزت نفس هرگز آنها چیزی از کسی سوال نکنند و هر چه انفاق کنید، خدا بر آن آگاه است.
«قرآن کریم، سوره مبارکه بقره، آیه273»


#دین_آرامشبخش_ما
#انس_با_قرآن_مجید
#به_قلم_شیدا_صدیق
#تلنگر

1561290694k_pic_06394607-081e-453a-97ad-b80491803b75.jpg

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

دین آرامش بخش ما

خودت را تصور کن در یک محیط آرامش بخش، نشسته ای و به دور از قیل و قال های عالم، می خواهی جرعه، جرعه نور بنوشی از فنجان عشق. نگاهی به نوشته های زیر بینداز...شاید پیام انرژی مثبتی که قرار است به تو برسد، لای همین واژه ها بیابی... به قلم خودم نوشته ام و با دلگرمی به سوگند زیبای خداوند به قلم «ن والقلم و ما یسطرون» عاشقانه های معنوی ام را قلم زدم. تمام سعیم این بوده که پیامی از حضرت دوست باشد و لاغیر. زیرا این جمله قدیمی اول قصه ها، واقعا حقیقت دارد که: «غیر» از خدا! هیچکس نبود... سعدی چه زیبا می گوید: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم»**************** (کپی بدون ذکر منبع، جایز نیست)

آخرین مطالب

  • به آغوش گرمت نیاز دارم...
  • کنار چای تلخت دو حبه قند بگذار
  • شارژ روحی از جنس دریاچه
  • جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»
  • کاش نمی فهمیدم...
  • هیچکس دلش برایت تنگ نمی شود
  • لطفا به عطر من دست نزن!
  • قشنگ شدن جسمی و روحی
  • اصلا خوب نیست
  • بلدی کاری کنی خوشمزه بگذره؟!
  • عالیجناب! حالا چون شمائید...
  • مواظب خرده شیشه ها باش!
  • چقدر ازش خوشم می آمد
  • فال قهوه تلخ
  • دختر کوچولویی با چشمان بارانی
  • چرا به من کمک کردی؟!
  • مرگ یک بار! شیون یک بار!
  • ترسیم مثلث عشقی
  • شاید یک روز بفهمم...
  • حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
  • روانشناسی رنگها (چه رنگی را دوست داری)؟
  • عکسهای لایک خور اینستا
  • نذر عجیبی که به شدت جواب میدهد
  • انرژی مثبت
  • بلد نیستیم!
  • من هم کم مقصر نبودم!
  • راز خوشبختی واقعی!
  • "حلالم کن" کافی نیست!
  • تکنیک های جذاب همسرداری!
  • ببخشید! منظوری نداشتم!
  • "سنگ رو یخ شدن" هم حدی دارد!
  • میخواهم این راز درگوشی را فاش کنم!
  • تو یک نفر!
  • جمع کن با این دختر تربیت کردنت!
  • مهم های نا مهم! نا مهم های مهم!
  • پنج دقیقه زیاد است؟!
  • خودت شعرت را بساز!
  • انگشتر سحرآمیز را دستت کن!
  • آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است؟!
  • منعطف و سازگار مثل پتیر پیتزای کش دار
  • این دیگر اصلا منصفانه نیست!
  • خوش طعم ترین چاشنی دنیا
  • همین دلخوشی های کوچولو را هم از آدم می گیرند!
  • سیاست زنانه داشتن!
  • من زن پر توقعی نیستم!
  • یعنی این لیلی مهره مار داره؟!
  • گوشواره فیروزه ای هدیه یک عاشق خجالتی!
  • حقیقت آرام سازی ذهن و مراقبه
  • داستانی عجیب برای شروع تحول مثبت
  • شد، شد! نشد، نشد!!!

جستجو

آرشیوها

  • خرداد 1399 (19)
  • اردیبهشت 1399 (35)
  • فروردین 1399 (15)
  • اسفند 1398 (19)
  • دی 1398 (5)
  • آذر 1398 (5)
  • آبان 1398 (5)
  • مهر 1398 (9)
  • شهریور 1398 (7)
  • مرداد 1398 (23)
  • تیر 1398 (24)
  • خرداد 1398 (32)
  • بیشتر...
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس