نجواهای هنگام نوشیدن شربت آلبالو
★ نجواهای هنگام نوشیدن شربت آلبالو ★
#به_قلم_خودم شربت آلبالوی خنک و خوشرنگ را در لیوان پایه بلند ریخت و نیم نگاهی به همسرش که زل زده بود به صحفه ی تلوزیون انداخت و گفت: ” تو هم که همیشه ی خدا، یا زل زدی به اون صحفه، یا صدای خروپفت بلنده، پس اصلا واسه چی میای خونه؟ معلوم نیس اینجا هتله واست یا چی…پاشو یه شربتی ، چیزی بخور، میخوام باهات دو کلمه حرف حساب بزنم”
مرد خسته و بی حوصله، شربت آلبالو را به لبش نزدیک کرد وگفت: ” ای بابا! خسته م خب… تو این خونه حق استراحت هم ندارم؟! خیله خب بگو، باز چه خبر شده؟
زن، در حالیکه لم داده بود و به کوسن نرم مبل تکیه داده بود، با هیجان گفت: “نمیدونی تو عروسی بهار جون، چه چیزا که ندیدم… عادله خانم و بچه هاش چه تیپی به هم زده بودن، دختر طلاق گرفته اش، مائده رو که دیگه نگو… یه رنگ مویی به هم زده بود که من با این آلاف و اولوفم ، به خواب نمی بینم، یه پیراهن ماکسی شیک آخرین مدل… پسر عادله خانم هم ، همونی که همسن امیررضای ماست، یه بلوز با کلاس تنش بود که پسر ما تنش نیست یه همچین بلوزی…حواست هست چی میگم، چرا اینقدر بی توجهی؟ انگار با دیوار دارم حرف میزنم"…
مرد بی حوصله تر از قبل با صدایی خواب آلود که به زحمت شنیده می شد گفت: خب که چی؟ چیکار کنم حالا…
زن با عصبانیتی که سعی میکرد بروز ندهد گفت: “ببین حمید جان، من دیگه حاضر نیستم، از حق ما بزنی و به این خانواده ماهیانه بدی، شوهر سیب زمینی فروشش مرده و هیچی ندارن و بدبختن وچه میدونم از این حرفا هم تو گوشم نمیره… اینا از ما هم بهتر میگردن و بهتر می پوشن..”
مرد با لحن آزرده ای گفت:” بابا کل فامیل دارن میدن ، من یه نفر ندم؟ حالا مگه این مبلغ کم که ما میدیم چقدره آخه؟
تا شوهر زحمتکشش زنده بود که اینا دستشونو جلوی کسی دراز نکرده بودند..
زحمت میکشید و نون این بنده خداها رو در میاورد مگه مرگ، خبر میکنه؟ … کی فکر میکرد یهو بمیره و اینا بمونن دست خالی … بدون بیمه و هیچی… خب این تصمیم کل فامیل بود که هر کدوممون یه مبلغی بدیم..پس اینقدر دم گوشم غرغر نکن، انگار واسش کم گذاشتم… خوبه لای پر قو دارین زندگی میکنین"…
زن با چهره ای مهربان و آرام گفت: “ببین عزیز دلم، بحث یک قرون دوزارش نیس، مهم اینه که پول ناحق ندیم… به یکی بدیم که مستحقش باشه…تو راضی باشی با بقیه اعضای فامیل هم جلسه میذاریمو صحبت میکنیم…”
بعد از نیم ساعت، مرد با لحن آرامی که حکایت از قانع شدنش داشت، گفت:” هرچی فکر میکنم، می بینم بیراه هم نمیگی، فامیلن که باشن! منه بدبخت، صبح تا شب سگ دو بزنم بیارم بدم اینا مارک بپوشن و پز بدن؟ منو بگو که فکر می کردم به نون شبشون محتاجن… رودرواسی نداره که… جلسه میذاریم با بقیه هم صحبت می کنیم…قرار نیس هر کی از راه می رسه مارو ساده گیر بیاره که…
رگ خواب شوهرش در دستش بود. لحن پر از ناز و عشوه و در عین حال همدردانه با ته رنگی از نصیحت و نجواهای هنگام نوشیدن شربت آلبالو اثرش را گذاشته بود…
در خانه ی محقر عادله خانم، آن شب که از عروسی برگشتند، آرامش موج میزد…
مائده که از همسر معتادش طلاق گرفته بود، با کلی صرفه جویی ، یک بسته رنگ موی ارزان قیمت خریده بود و در روشویی حمام خانه، به سرش زده بود و از حراجی، پارچه قشنگ ارزانی خریده بود و با دقت دوخته بود… با همان چرخ خیاطی قدیمی که هر روز با کمری که از درد، کوفته شده بود، لباس مشتریان را می دوخت…
عادله خانم همان پیراهن کهنه ی هزار بار پوشیده شده اش را به تن داشت اما از لبخند رضایت پسر نوجوانش، دلش غنج می رفت، بلاخره توانسته بود بعد از چند سال، شاگرد اول شدن، به قولش وفا کند و بلوز آبرومند و نویی که وعده اش را داده بود، برایش تهیه کند…
فکر کرد: با مبلغ ناچیزی دل بچه ها شاد شد، نمردیم و دیدیم یک شب، هم که شده این بنده خداها، خجالت نکشیدند، از لباس های وصله پینه دار و سنگینی نگاه تحقیر آمیز جمع…
حالایک مدت کمتر می خوریم و بیشتر کار میکنیم، لا اقل آبرویمان را حفظ کردیم… با سیلی صورتمان را سرخ نگه داشتیم و عزت نفسمان حفظ شد…
آن شب، اعضای خانواده، با دل خوش خوابیدند…
غافل از اینکه ماهیانه فامیل، از ماه بعد قطع شد و دیگر هیچ یک از فامیل، سراغشان را نگرفت.
چرا که شنیده بودند عادله خانم و بچه هایش دارند، اعیانی زندگی میکنند! خوشبخت و شاد و راحت هستند و از همه بهتر میخورند و بهتر میگردند!…
«…یحسبهم الجاهل الاغنیاء من التعفف تعرفهم بسیماهم لا یسألون الناس الحافا و ما تنفقوا من خیر فإن الله به علیم»
(انفاق شما مخصوصا باید برای آن دسته نیازمندانی باشد) که از فرط عفاف، چنانند که هرکس از حالشان آگاه نیست، پندارد غنی و بی نیازند.شما باید به فقر آنها از سیمایشان پی برید که از عزت نفس هرگز آنها چیزی از کسی سوال نکنند و هر چه انفاق کنید، خدا بر آن آگاه است.
«قرآن کریم، سوره مبارکه بقره، آیه273»
#دین_آرامشبخش_ما
#انس_با_قرآن_مجید
#به_قلم_شیدا_صدیق
#تلنگر