شبیه آن «بعضی ها»
شبیه آن« بعضی ها »
#به_قلم_خودم
زیبا و خوش عطر و بو زندگی کردن، هنری هست که حتی اگر تماااام عمر وقت صرف آموختنش شود می ارزد…
بعضی ها آنقدر تأثیرگذارند که همین که حضور دارند، کافیست که مجنون شوی ومست شوی از عطر شراب وجودشان..
نکند از جنس «رحیق مختوم» سرشته شده گل وجودشان؟ همان شراب مهروموم شده ی بهشتی…
بعضی ها حتی رفتنشان هم عاشقانه و زیبا هست، مثل قاب عکسی از تصویر یار که تا ابد بر قلب عاشق حک شده…
شاعران بزرگ روزگار، غزل ها سرودند، اما بعضی ها وجودشان، خود به تنهایی غزلی هست که تماااام غزل های جهان را بی اعتبار میکند…
در حضور این آدم ها، تعبیر میشود خواب های زیبای سال های انتظار …
در حضور این آدم ها، آنقدر به عطر خدا نزدیک میشوی که بوی خوش برآورده شدن حاجت های قدیمی ات را حس میکنی …
انگار گره از دخیل های فرسوده ی باز نشدنی، باز میشود و می افتد در مسیر گلهای محمدی که عطر حضور یار میدهند …
مهمان داریم…مهمانی از بهشت…
نگاه میکنم به عظمت شهیدی که در چند قدمی تن غبارگرفته ام ، حضور یافته است… و نجوا میکنم :«افتخار داده ای، بهشتی خوش عطر! به زمین خاکی حقیر ما!
شما کجا و اینجا کجا ؟
ما کجا و شما کجا؟ »
نزدیک ما هستید، شاید در یک متری ما…اما مگر هر نزدیکی ایی دلیل بر نزدیکیست؟ در دو عالم جدا… یکی آنقدر بالا و یکی انقدر پست…
بدنم از حس عجیبی می لرزد… این اشک شور که روی گونه هایم راه افتاده کافی نیست…نه هرگز کافی نبوده…
غبارهای خاکی بودنم، انقدر تلنبار شده که فقط اقیانوس عظیم حضور شما و دعای شما، کارساز هست …
چقدر التماس کنم تا دعا کنید من هم شستشو شوم ؟ و از آن بالاتر… دریایی شوم؟
توقع بزرگی هست؟
مگر جوی حقیر، نمیتواند حتی آرزوی دریا شدن داشته باشد ؟
اشک امانم نمیدهد… خدایا این اشک چند هزار ساله ی کدام دلتنگی نانوشته در تقویم غریبانه ی یک جهان بیکسی هست که اینچنین سر برآورده و تمامی ندارد… انگار ابرهای تمام عالم در آسمان دلم بی امان می بارند…
خجالت وملاحظه کاری همیشگی را کنار گذاشته ام… اینبار میخواهم! و پا پس نمیکشم !
پر توقع شده ام میدانم!
دستانم خالیست این را هم میدانم!
اما تو اینجایی، بعد از سی و پنج سال آمده ای…
با حضورت انگار عطر گلهای باغ بهشت، همان ها که در هیچ باغ زمینی ایی پیدا نمیشود، عالم را پر کرده…
وحال از بهشت، قدم رنجه کرده ای ومهمان ما شده ای.
فرصتی نیست…
کم بخواهم، ضرر کرده ام…
در حضور خوش عطر دریایی شما، پر توقع می شوند تمام قطره های ناچیز …
و این پر توقع شدن و خواستن و خواستن و باز هم بیشتر خواستن، چیز کمی نیست…
اولین پله هست در مسیر معراج…
انگار در شیشه ی خوشبو ترین عطرهای دنیا را برداشته اند و جوی عطر راه افتاده که برسد به مسیر تمام دریاهای نقشه ی جهان» …
سرم پر است از عطر خوشبوی گلهای ناب محمدی…
حرفی نمانده… هیییییچ حرفی…
تمام حرف ها را شما زده اید نه با زبان! بلکه با اهدای جان!
در راه معشوق، تمام هستی خود را داده اید و ما اینجا سر اسباب بازی های زمینی چانه می زنیم …
نمیدانم چرا ناگهان یاد سکوت زیبای حضرت ابوالفضل(ع) می افتم…
انگار اثر عطر وبوی گلهای محمدی مستم کرده چه چیزها که از ذهنم نمیگذرد…
میگویند حضرت ابوالفضل(ع) سکوت زیبایی داشته، گفته های زیادی از ایشان در دسترس نیست… اما چنان با عملش، حرف های ناگفته، در کتاب هستی، ثبت کرد که اگر تا قیام قیامت ورق بزنیم، صفحات این عشقبازی جاویدان تمامی ندارد !
گاهی هزار جمله می شنویم و هزار کتاب می خوانیم اما اثر ندارد…
اما:
بعضی لحظه ها، قداست دارد… انگار به دلت برات می شود، لحظه ی تحول هست…
انگار این استخوان ها، مسیر تاریخ را در نوردیده اند تا با ما سخن بگویند …
سخنی نه از جنس واژه بلکه از تبار عمل!
سجاده ام کجاست؟
دلم دو رکعت نماز عشق می خواهد با عطر گل محمدی، در حضور حرم یار …
از آن نمازها که وقتی سجاده را جمع میکنم ، حاجتم را مثل هدیه ای آسمانی لای بقچه ی از جنس نور، کنار مخمل سجاده بیابم …
حاجتی از جنس«یحبهم و یحبونه .»
پی نوشت:
حوزه علمیه ما، در شب شهادت امام جعفر صادق علیه السلام مهمان داشت، مهمانی آسمانی، شهیدی نوزده ساله… نمیدانم مادرش چند سال آزگار کنار گهواره ی کودکی خاطراتی که بوی پر فرشته می داد، لالایی های دلتنگی را زمزمه کرده بود…و آیا خبر دارد که جگرگوشه اش برگشته؟
اصلا مگر می شود مادر بود و حس نکرد برگشتن پاره ی تن را…
نمیدانم مادرش در باغ بهشت است یا گوشه ای از جغرافیای خاکی انتظار…اما عطر محمدی حضور پسرش را قطعا حس کرده است…
کاش برای ما نیز دعا کنند.
#دین_آرامشبخش_ما
#شهدا
#به_قلم_شیدا_صدیق
#یادداشت_روز
#تلنگر
#مهمان_داریم
#شهید