دین آرامش بخش ما

رویای هزار ساله ی من! تعبیر شو...
  • خانه 

بغض با طعم شکلات

20 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

 

   مزه شکلات خوش طعم همراه بغض، چه معجونی می شود …

حاجتی که دارم، و‌گره ایی که بازشدنش را میخواهم، حال و هوای دلم را بارانی کرده است…

هر وقت دلم می گیرد، یک پناهگاه زیبا و دنج دارم که اندازه ی باغ بهشت دوستش دارم.

«باغ نوید» که فقط پنج دقیقه با منزل ما فاصله دارد و‌مدتی هست که سه شهید گمنام در آنجا مهمان ما شده اند… امروز مراسم جشن امام رضا در مزار شهدای گمنام برگزار شده بود…

در غروبی بارانی که بوی استجابت حس می شد.

قدم زنان در خیابان چمن کاری شده ی پر از کاج باران خورده راه افتادم…

شیرینی و‌شربت و‌مولودی خوانی… جمعیت زیادی روی فرش نشسته بودند و دوستانم نیز با دیدن من دست تکان دادند و‌ من را پیش خودشان نشاندند…

اینطور که معلوم بود امروز خبری از خلوت من با دوستان شهیدم نبود … پناهگاه دنج دوست داشتنی من حسابی شلوغ شده بود …

تا به حال برایتان پیش آمده که از زیبایی شدید یک موسیقی تأثیرگذار، بغض گلویتان را بگیرد؟

پسر نوجوان، به قدری زیبا از امام رضا می خواند که اشک در چشمم حلقه زد…

انگار در دلم صدای زیبای نقاره حرم می پیچید.

وقتی همه رفتند من ماندم و‌دوستان شهیدم…

مزار آنها در حال تعمیر بود.(میخواهند بارگاه بسازند.) سنگ مرمرها حسابی لیز و سرسری بود… با زحمت از پله های نصفه نیمه بالا رفتم… بسته بزرگ شکلات را باز کردم و‌روی قبرها پخش کردم…(طبق عادت همیشگیم. انگار این یک رسم نانوشته بین من و دوستان شهیدم شده.)

پسر بچه پنج شش ساله ای را دیدم که با چه سختی خودش را رساند بالا… فکر کردم آمده بازی کند…بچه ها پله بازی را دوست دارند… اما دیدم به چه زیبابی و‌متانت دست روی قبر گذاشت و فاتحه خواند…و بعد دختر بچه ای… گفتم:” بیایید عیدی تان را از شهدا بگیرید بچه های خوب” با خوشحالی چند شکلات برداشتند.

کمی بعد دو دختر با آرایش غلیظ آمدند. سختشان بود با کفش پاشنه بلند و دفتر دستک از پله های لیز، بالا بیایند …

گفتم:” دستتو بده به من عزیزم! بذار کمکت کنم بیای بالا”

نگاهی پر از لبخند همراه با کمی شرمگینی به من انداخت و با خوشحالی دستم را گرفت و‌آمد بالا…دوستش هم همینطور…حسابی تشکر کردند. با خودشان پچ پچ‌کردند: “میگن این شهدا خیلی حاجت میدن.”

عجیب بود… چون بارگاه در حال احداث هست، معمولا کسی از پله های تق و لق بالا نمی آید و از همان پایین می ایستند و فاتحه میخوانند… با نم نم باران، هم آن سنگهای براق حسابی سر سری شده بود… یعنی چه چیزی آنها را در این شرایط و با این کفشهای پاشنه بلند و نازک خطرناک تا این بالا کشانده بود؟!

بعد از خواندن فاتحه خم شدند و از روی سنگ قبر چند شکلات به نیت حاجت روایی برداشتند و‌رفتند.

همین که تنها شدم ناگهان بغضم ترکید… از ته دل دعا کردم برای همه، همه ما انسان های پر از ندانم کاری… یکی ظاهرش آباد نیست و‌یکی باطنش…یکی از خدا طلبکار است و یکی عجول…

از آن گریه ها که در عطر گلاب و آینه کاری حرم به آدم دست می دهد … بی اختیار به یاد تمام دوستانم افتادم. به یاد حاجات دل پاک و باایمانشان…یکی از شکلات ها را برای خودم برداشتم…آخرین لحظه موقع خداحافظی به دوستان شهیدم گفتم:” آبروی نداشته، پیشتان آورده ایم ! یقین دارم زنده اید و‌کاملا می شنوید، برایمان دعا کنید. آبروی شما پیش خدا حسابی وزن دارد، ما را فراموش نکنید. چشمانم را بستم نیت کردم و‌همزمان صدای اذان همه جا پیچید. بغض شکلاتی هم عالمی دارد .

به خانه که برگشتم، نماز مغربم را خواندم و خواستم نماز غفیله هم بخوانم. دلم عجیب به حال و هوای این ذکرهای آرامشبخش قرآنی احتیاج داشت:

وذالنون اذ ذهب مغاظبا … فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت … فاستجبنا له و‌نجینا من الغم …و عنده مفاتح الغیب … اللهم انت ولی نعمتی! والقادر علی طلبتی … تعلم حاجتی …

اما هنوز شروع نکرده، تلفن زنگ زد و ‌حاجتی که حتی یک درصد هم احتمال انجامش نبود، برآورده شد .

«لطفا نفری سه صلوات برای این شهدای گمنام و تمام شهدای راه حق بفرستید. حاجت روا شوید.❤?»

پ. ن1: اینکه ما در زیارت، در لحظات دعا، در مراسم معنوی، در حرم… به یاد هم هستیم، حس یک خانواده بزرگ ایمانی داشتن را در دل زنده میکند.

پ.ن 2: این جمله ی تکراری حقیقت دارد: به حکمت خدا اعتقاد داشته باشیم! به وقت خودش ابرها کنار می روند و خورشید طلوع می کند.

1562796715k_pic_385aaac7-9b4c-48f2-a57c-b04f3b4c0de5.jpg 1562796715k_pic_f6409e24-0600-4293-b3fe-381ec38eb68a.jpg

 7 نظر

خوشبختی های دم دستی

18 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

وقتی گوشیم زنگ خورد، غرق خواب بودم… از آن خوابهای عمیق و راحت که دلت نمیخواهد هیچ چیز به همش بزند.

بلاخره بعد از چند روز گرمای شدید، نم بارانی زده بود و هوا خنک و ملایم شده بود…
عطر رو بالشی های تازه شسته شده، حس آرام خوشبختی های ساده را، به انسان یادآوری میکند …
گاهی دم دستی های قشنگ، دلت را خوش میکند.
خواب و بیدار جواب دادم:بله؟
فرشته بود، با حالت عذرخواهی گفت:"وای بیدارت کردم شیدا جون، ببخشید…”
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و‌گفتم:
“وای ساعت هفته… چقدر خوابیدم. نه بابا خوب کاری کردی فرشته جون، خب… چه خبرا؟”
گفت:” دیدم، هوا حسابی بهشتی و عالیه، گفتم بریم لب دریا، پیاده روی… میای؟”
با کرختی بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. عجب هوای محشر و‌باصفایی…

بیست دقیقه بعد، من و فرشته به آرامی و خوش خوشان در مسیر پر گل و سبزه ی رو به دریا قدم میزدیم … همراه باحرف های روزمره ی دوست داشتنی…
همان ها که از همه جا میگویی و از هیچ جا…
فرشته گفت:"من جات بودم هر روز عصر میومدم پیاده روی، حیف نیست؟ خونه تون لب دریاست…”
نگاهی به شلوغی آدم های جورواجور که از نقاط دور و‌نزدیک آمده بودند انداختم…

و فکر کردم داشتن دوستی که دستت را بگیرد و از رختخواب همیشه های خمود بکشد بیرون و به تو زیباترین منظره ی آرامشبخش همدلی را هدیه دهد، چقدر می ارزد؟

پ.ن: گاهی باید خودت بهترین دوستت شوی، دست دلت را بگیری و ببینی چه چیزی حال دلت را خوب میکند؟

#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق

1562671943k_pic_d0468a4f-a151-4dc0-9cca-07043c68cbde.jpg

 1 نظر

بهانه ی خط خطی غزل های ناتمام

17 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

به ندرت پیش می آید، یکی از آن آدم های ناب را ببینم… همان ها که به محض دیدنشان، پی میبری چقدر رفیقند با خدا و چقدر اتصالشان قوی است…عطر هفت آسمان، عظمت از سر و رویشان می بارد.

اصلا لازم نیست دهان باز کنند و چیزی بگویند، اسمش را هر چه می خواهند بگذارند: انرژی مثبت، کاریزما، اتصال و…

اصلا چه فرقی می کند؟!در مقام قرب، که دیگر لفظ، جایی ندارد…آن جا، واژه ها از جنس خدایند… از جنس سکوت.

آدم هایی که جنسشان از تبار آشوب نیست، بلکه میان تمام تلاطم های گیح کننده ی روزگار، مسلط و آرام، دلگرمی و آرامش انتشار میدهند.

یاد این بیت از سعدی می افتم:

«سعدیا! گر بکند سیل فنا، خانه ی دل

دل قوی دار! که بنیاد بقا محکم از اوست»

وقتی یکی از این آدم ها را می بینم تا چند روز حال دلم خوب است…  حتی تماشای این انسان ها نیز، دنیایی ست چه برسد به همنشینی با آنها…

شاید، او، آن یار غایب از نظر، درگوششان نجوا کرده هست که عطر پیراهن یوسف گرفته اند، این زیبارویان…

او که بیاید، دیگر بهانه های خط خطی غزل هایم، ناتمام نمی مانند…

او رنگ میدهد به تمام غزل های نصفه نیمه ای که چشم به راه آمدنش نشسته اند…

آیا آنقدر عشق، در وجودم تزریق شده که سرپا بمانم در جمعه ای که غروبش، نارنجی تر از تمام نارنج های چشم به راه است؟

آن زمان که یوسف زهرا بیاید، ترنج در دست، انگشت ها، فراموش می شوند و زیبایی ناب او عالم را مبهوت می کند…

 1 نظر

عطر غمگین لالایی های چشم به راه

14 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

عصرهای تابستان مادرم شلنگ آبی به دست، باغچه را آب میداد و‌عطر گل های رز آب پاشی شده همه جا را پر می کرد…

تازگی ها انگار عطر گل های رز کم شده… ظاهرش دلت را میبرد و‌نزدیک که می شوی انگار نه انگار! نه عطری نه بویی…
اما دست بردار نیستم… باز هم امتحان میکنم.
گهگداری بین این همه گل بی بو، ناگهان یکی از همان گل رزهای به شدت عطری به تورم میخورد…که انگار مرا یکراست میبرد وسط همان باغچه ی خیس خاطره های مه گرفته…
نفس عمیقی میکشم و عطر اصیلش را به عمق ریه هایم می رسانم…(حتی با گفتنش هم عطر رز را حس می کنم.)

اما جای عطری عمیق، بین تمام عطرهای عالم خالیست…

خسته شدم از گشتن بین گل هایی که حتی یکی از آنها هم عطر تو را ندارد…

گل گم گشته ی زهرا! یار غایب از نظر! تا کی در باغچه ی خشک عالم لای گلهای بی عطر و بو بگردم و تو را نیابم؟

آهنگ لا لایی قدیمی که مادرم با لحنی سوزناک میخواند، بغض کاهگلی خانه های نم گرفته از انتظار را در قلبم آوار میکند…
نوایی حزین که از پستوی خاطرات سر برآورده و می خواند:

گلی گم کرده ام می جویم او را…
به هر گل می رسم می بویم اورا…

آیا مادران هزار ساله ی چشم به راه، نسل به نسل و سینه به سینه، میان لالایی دلتنگی، گهواره ی انتظار را به یاد تو به حرکت در می آوردند ؟

تاریخ، چند بار دیگر باید کتاب های قطور سال های بدون تو را بنویسد …

مولای مهربان سالهای انتظار!
تا تو نیایی حتی با پشت دستهایم نیز اشک شور نداشتنت را پاک نمی کنم …

#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#امام_زمان
#انتظار
#به_قلم_شیدا_صدیق

1562292380k_pic_673ce3d4-dea5-429d-9835-ee632c9f1526.jpg

 نظر دهید »

سه نقطه بگذار و‌شروع کن...

14 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

سه نقطه بگذار و شروع کن…

اوایل فکر می کردم علوم دینی، فقط منحصر به فقه و احکام و‌رشته های الهیات و… می شود.
بعدها فهمیدم که یک پزشک هم اگر هدفش و نیتش الهی باشد ، علمش در واقع از علوم دینی است…
یک‌ مهندس هم و یک…
“یک” هایی که اگر نوک قلم ذهنشان به سمت و‌سوی ثبت لحظه های الهی باشد، دیگر “یک” نیستند. اویند او …
مثل قطره ای که به دریا پیوسته و دیگر قطره نیست. دریاست!

هرکسی، فرقی نمیکند در هر علمی اگر نیتش، حرکتش، قدمش و قلمش در راه حق و حقیقت باشد، علمش می شود جزء علوم دینی…

به فرصت و قلمی که در دستانمان هست می اندیشم…
همان که خداوند به آن سوگند خورده است …

«ن و القلم و ما یسطرون»
سوگند به قلم! و آن چه با آن می نویسند . «سوره مبارکه قلم/ آیه 1

قلم، قداستی دارد که در وصف عظمت آن همین بس که از خون شهیدان نیز افضل شمرده است. چنان که پیامبر عظیم الشأن اسلام می فرماید:«یرجح مداد العلما علی الدماء الشهدا»

و این یعنی باری سنگین و تعهدی شگرف که باید در قبال قلم داشت…
راستش را بگویم کمی ترس برم داشته است.
این جملات آسمانی، چقدر عظمت دارد و چقدر مسئولیت آور است…

اما انگار زمزمه ای آرامشبخش در قلبم نجوا می کند:
نترس! کافیست! دوستش داشته باشی و بخواهی از او بگویی!
از هر آن چه رنگ و بوی او دارد!
عطر حقیقت دارد…
و نشانی از منم منم های فرعونی مخفی در هزار توی دالان های نفس ندارد…
نیت کن به عشق او بنویسی و لا غیر …

بعد سه نقطه بگذار و‌شروع کن…

و‌بدان قلمی که با نیت خالص و عشق او شروع به نوشتن کند، تا بی نهایت ماندگار است و جوهر عشقش خشک نشدنی …

انگار حافظ با قلم عاشقش آمده که بشود شاهد مثال این عاشقی:

«ثبت است بر جریده ی عالم، دوام ما» ❤?

#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#قلم
#به_قلم_شیدا_صدیق
#انس_با_قرآن_مجید

1562286458k_pic_849c8aff-9b07-45e3-9b3f-65926d8300a3.jpg

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

دین آرامش بخش ما

خودت را تصور کن در یک محیط آرامش بخش، نشسته ای و به دور از قیل و قال های عالم، می خواهی جرعه، جرعه نور بنوشی از فنجان عشق. نگاهی به نوشته های زیر بینداز...شاید پیام انرژی مثبتی که قرار است به تو برسد، لای همین واژه ها بیابی... به قلم خودم نوشته ام و با دلگرمی به سوگند زیبای خداوند به قلم «ن والقلم و ما یسطرون» عاشقانه های معنوی ام را قلم زدم. تمام سعیم این بوده که پیامی از حضرت دوست باشد و لاغیر. زیرا این جمله قدیمی اول قصه ها، واقعا حقیقت دارد که: «غیر» از خدا! هیچکس نبود... سعدی چه زیبا می گوید: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم»**************** (کپی بدون ذکر منبع، جایز نیست)

آخرین مطالب

  • به آغوش گرمت نیاز دارم...
  • کنار چای تلخت دو حبه قند بگذار
  • شارژ روحی از جنس دریاچه
  • جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»
  • کاش نمی فهمیدم...
  • هیچکس دلش برایت تنگ نمی شود
  • لطفا به عطر من دست نزن!
  • قشنگ شدن جسمی و روحی
  • اصلا خوب نیست
  • بلدی کاری کنی خوشمزه بگذره؟!
  • عالیجناب! حالا چون شمائید...
  • مواظب خرده شیشه ها باش!
  • چقدر ازش خوشم می آمد
  • فال قهوه تلخ
  • دختر کوچولویی با چشمان بارانی
  • چرا به من کمک کردی؟!
  • مرگ یک بار! شیون یک بار!
  • ترسیم مثلث عشقی
  • شاید یک روز بفهمم...
  • حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
  • روانشناسی رنگها (چه رنگی را دوست داری)؟
  • عکسهای لایک خور اینستا
  • نذر عجیبی که به شدت جواب میدهد
  • انرژی مثبت
  • بلد نیستیم!
  • من هم کم مقصر نبودم!
  • راز خوشبختی واقعی!
  • "حلالم کن" کافی نیست!
  • تکنیک های جذاب همسرداری!
  • ببخشید! منظوری نداشتم!
  • "سنگ رو یخ شدن" هم حدی دارد!
  • میخواهم این راز درگوشی را فاش کنم!
  • تو یک نفر!
  • جمع کن با این دختر تربیت کردنت!
  • مهم های نا مهم! نا مهم های مهم!
  • پنج دقیقه زیاد است؟!
  • خودت شعرت را بساز!
  • انگشتر سحرآمیز را دستت کن!
  • آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است؟!
  • منعطف و سازگار مثل پتیر پیتزای کش دار
  • این دیگر اصلا منصفانه نیست!
  • خوش طعم ترین چاشنی دنیا
  • همین دلخوشی های کوچولو را هم از آدم می گیرند!
  • سیاست زنانه داشتن!
  • من زن پر توقعی نیستم!
  • یعنی این لیلی مهره مار داره؟!
  • گوشواره فیروزه ای هدیه یک عاشق خجالتی!
  • حقیقت آرام سازی ذهن و مراقبه
  • داستانی عجیب برای شروع تحول مثبت
  • شد، شد! نشد، نشد!!!

جستجو

آرشیوها

  • خرداد 1399 (19)
  • اردیبهشت 1399 (35)
  • فروردین 1399 (15)
  • اسفند 1398 (19)
  • دی 1398 (5)
  • آذر 1398 (5)
  • آبان 1398 (5)
  • مهر 1398 (9)
  • شهریور 1398 (7)
  • مرداد 1398 (23)
  • تیر 1398 (24)
  • خرداد 1398 (32)
  • بیشتر...
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس