بهانه ی خط خطی غزل های ناتمام
به ندرت پیش می آید، یکی از آن آدم های ناب را ببینم… همان ها که به محض دیدنشان، پی میبری چقدر رفیقند با خدا و چقدر اتصالشان قوی است…عطر هفت آسمان، عظمت از سر و رویشان می بارد.
اصلا لازم نیست دهان باز کنند و چیزی بگویند، اسمش را هر چه می خواهند بگذارند: انرژی مثبت، کاریزما، اتصال و…
اصلا چه فرقی می کند؟!در مقام قرب، که دیگر لفظ، جایی ندارد…آن جا، واژه ها از جنس خدایند… از جنس سکوت.
آدم هایی که جنسشان از تبار آشوب نیست، بلکه میان تمام تلاطم های گیح کننده ی روزگار، مسلط و آرام، دلگرمی و آرامش انتشار میدهند.
یاد این بیت از سعدی می افتم:
«سعدیا! گر بکند سیل فنا، خانه ی دل
دل قوی دار! که بنیاد بقا محکم از اوست»
وقتی یکی از این آدم ها را می بینم تا چند روز حال دلم خوب است… حتی تماشای این انسان ها نیز، دنیایی ست چه برسد به همنشینی با آنها…
شاید، او، آن یار غایب از نظر، درگوششان نجوا کرده هست که عطر پیراهن یوسف گرفته اند، این زیبارویان…
او که بیاید، دیگر بهانه های خط خطی غزل هایم، ناتمام نمی مانند…
او رنگ میدهد به تمام غزل های نصفه نیمه ای که چشم به راه آمدنش نشسته اند…
آیا آنقدر عشق، در وجودم تزریق شده که سرپا بمانم در جمعه ای که غروبش، نارنجی تر از تمام نارنج های چشم به راه است؟
آن زمان که یوسف زهرا بیاید، ترنج در دست، انگشت ها، فراموش می شوند و زیبایی ناب او عالم را مبهوت می کند…