بغض با طعم شکلات
مزه شکلات خوش طعم همراه بغض، چه معجونی می شود …
حاجتی که دارم، وگره ایی که بازشدنش را میخواهم، حال و هوای دلم را بارانی کرده است…
هر وقت دلم می گیرد، یک پناهگاه زیبا و دنج دارم که اندازه ی باغ بهشت دوستش دارم.
«باغ نوید» که فقط پنج دقیقه با منزل ما فاصله دارد ومدتی هست که سه شهید گمنام در آنجا مهمان ما شده اند… امروز مراسم جشن امام رضا در مزار شهدای گمنام برگزار شده بود…
در غروبی بارانی که بوی استجابت حس می شد.
قدم زنان در خیابان چمن کاری شده ی پر از کاج باران خورده راه افتادم…
شیرینی وشربت ومولودی خوانی… جمعیت زیادی روی فرش نشسته بودند و دوستانم نیز با دیدن من دست تکان دادند و من را پیش خودشان نشاندند…
اینطور که معلوم بود امروز خبری از خلوت من با دوستان شهیدم نبود … پناهگاه دنج دوست داشتنی من حسابی شلوغ شده بود …
تا به حال برایتان پیش آمده که از زیبایی شدید یک موسیقی تأثیرگذار، بغض گلویتان را بگیرد؟
پسر نوجوان، به قدری زیبا از امام رضا می خواند که اشک در چشمم حلقه زد…
انگار در دلم صدای زیبای نقاره حرم می پیچید.
وقتی همه رفتند من ماندم ودوستان شهیدم…
مزار آنها در حال تعمیر بود.(میخواهند بارگاه بسازند.) سنگ مرمرها حسابی لیز و سرسری بود… با زحمت از پله های نصفه نیمه بالا رفتم… بسته بزرگ شکلات را باز کردم وروی قبرها پخش کردم…(طبق عادت همیشگیم. انگار این یک رسم نانوشته بین من و دوستان شهیدم شده.)
پسر بچه پنج شش ساله ای را دیدم که با چه سختی خودش را رساند بالا… فکر کردم آمده بازی کند…بچه ها پله بازی را دوست دارند… اما دیدم به چه زیبابی ومتانت دست روی قبر گذاشت و فاتحه خواند…و بعد دختر بچه ای… گفتم:” بیایید عیدی تان را از شهدا بگیرید بچه های خوب” با خوشحالی چند شکلات برداشتند.
کمی بعد دو دختر با آرایش غلیظ آمدند. سختشان بود با کفش پاشنه بلند و دفتر دستک از پله های لیز، بالا بیایند …
گفتم:” دستتو بده به من عزیزم! بذار کمکت کنم بیای بالا”
نگاهی پر از لبخند همراه با کمی شرمگینی به من انداخت و با خوشحالی دستم را گرفت وآمد بالا…دوستش هم همینطور…حسابی تشکر کردند. با خودشان پچ پچکردند: “میگن این شهدا خیلی حاجت میدن.”
عجیب بود… چون بارگاه در حال احداث هست، معمولا کسی از پله های تق و لق بالا نمی آید و از همان پایین می ایستند و فاتحه میخوانند… با نم نم باران، هم آن سنگهای براق حسابی سر سری شده بود… یعنی چه چیزی آنها را در این شرایط و با این کفشهای پاشنه بلند و نازک خطرناک تا این بالا کشانده بود؟!
بعد از خواندن فاتحه خم شدند و از روی سنگ قبر چند شکلات به نیت حاجت روایی برداشتند ورفتند.
همین که تنها شدم ناگهان بغضم ترکید… از ته دل دعا کردم برای همه، همه ما انسان های پر از ندانم کاری… یکی ظاهرش آباد نیست ویکی باطنش…یکی از خدا طلبکار است و یکی عجول…
از آن گریه ها که در عطر گلاب و آینه کاری حرم به آدم دست می دهد … بی اختیار به یاد تمام دوستانم افتادم. به یاد حاجات دل پاک و باایمانشان…یکی از شکلات ها را برای خودم برداشتم…آخرین لحظه موقع خداحافظی به دوستان شهیدم گفتم:” آبروی نداشته، پیشتان آورده ایم ! یقین دارم زنده اید وکاملا می شنوید، برایمان دعا کنید. آبروی شما پیش خدا حسابی وزن دارد، ما را فراموش نکنید. چشمانم را بستم نیت کردم وهمزمان صدای اذان همه جا پیچید. بغض شکلاتی هم عالمی دارد .
به خانه که برگشتم، نماز مغربم را خواندم و خواستم نماز غفیله هم بخوانم. دلم عجیب به حال و هوای این ذکرهای آرامشبخش قرآنی احتیاج داشت:
وذالنون اذ ذهب مغاظبا … فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت … فاستجبنا له ونجینا من الغم …و عنده مفاتح الغیب … اللهم انت ولی نعمتی! والقادر علی طلبتی … تعلم حاجتی …
اما هنوز شروع نکرده، تلفن زنگ زد و حاجتی که حتی یک درصد هم احتمال انجامش نبود، برآورده شد .
«لطفا نفری سه صلوات برای این شهدای گمنام و تمام شهدای راه حق بفرستید. حاجت روا شوید.❤?»
پ. ن1: اینکه ما در زیارت، در لحظات دعا، در مراسم معنوی، در حرم… به یاد هم هستیم، حس یک خانواده بزرگ ایمانی داشتن را در دل زنده میکند.
پ.ن 2: این جمله ی تکراری حقیقت دارد: به حکمت خدا اعتقاد داشته باشیم! به وقت خودش ابرها کنار می روند و خورشید طلوع می کند.