گیسو طلا! آرام باش...
بدجوری عاشق شده است. گاهی زار، زار اشک می ریزد، گاهی لبخند کمرنگی می زند و سعی دارد ادای آدم های شاد را در آورد.
اما فایده ندارد. هر کاری کند، از دور داد میزند که حال و هوایش بارانی و غمگین است…
گیسو طلا! آرام باش …
عشق، غمگینش هم زیباست.
عطر شعر می دهد. عطر بخار آلود چای غروب پاییز، می دهد.
اما دخترک گیسو طلا که پاییز نام دارد، این حرف ها حالیش نیست، یک بند اشک می ریزد و آن آفتاب های کم رمقش هم، شبیه لبخند های کم سوی موقتی، حرارتی ندارد.
پاییز! قرار نیست تو تمام شوی. به برگریزانت نگاه نکن…
قرار نیست ما تمام شویم!
تقویم ها، فقط می خواهند ما را بترسانند! اما چرخش فصل ها، دوار است…
ما بر میگردیم!
ما گول تقویم ها را نمی خوریم. به حرف خدا، یقین داریم…او که اینهمه دم و دستگاه را به بازیچه نیافریده است.
خودش گفته که قرار است تا ابد، باشیم.
برگ هایت که در خاک مدفون می شود…حتی خودت که تمام می شوی، حتی ما که می رویم…دوباره، آغاز می شویم.
گیسو طلا! عاشق شدن، هنر طلایی و درخشان زندگیست.
با تو یاد می گیریم، در حال و هوای بارانی ورویایی، شعر بگوییم و غزل، غزل بهانه های عاشقی، جور کنیم.
سفر دلچسبی ست، سفر زندگی.
و ما چمدان به دست، فصل ها را یکی یکی تجربه میکنیم
لبخند بر لب، قدم بر می داریم، زیرا قرار است در ایستگاه آخر، او را ملاقات کنیم.
او را… همانی که گفته است، هیچ چیز را به بازیچه نیافریده ام!
«و ما خلقنا السماء و الأرض و ما بینهما لاعبین»
ما، آسمان ها و زمین و آنچه در بین آنهاست را به بازیچه نیافریده ایم!
«قرآن کریم، سوره مبارکه انبیا، آیه 16
وسوره مبارکه دخان، آیه 38»
دین آرامشبخش ما
+به قلم خودم