این خانه برای من خاص است
کیک یزدی با چای عطری خوش طعم و بخار آلود، دلم را گرم می کند. کاش بپرسم چه معجون خوشبویی در این چایی ریخته اند.
کمی از حلوای زعفرانی را مزمزه می کنم. عطر کره محلی اصلش، چه حس خوبی دارد.
ناگهان بغضم می گیرد و حلوا را با بغض، قورت می دهم.
این خانه برای من خاص است.
در و دیوارش انگار با آدم حرف می زند.
شصت روز تمام، درش باز است به روی همه…
آن هم نه یکسال و دوسال… پنجاه سال آزگار!
مادرم می گوید یکی از بزرگترین حاجات زندگی اش را همینجا گرفته است.
جای سوزن انداختن نیست. همه جور آدمی نشسته است از استاد دانشگاه، تا دختران جوان، دبیران بازنشسته و کلی نوجوان و پیر…در و دیوار سبزپوش و سیاهپوشش، فضا را معنوی تر می کند.
وقتی میکروفون به دست، سخنرانی ام را شروع می کنم، می مانم که از چه بگویم.
صاحب مجلس، حاج خانم مؤمن و نورانی هست که پسر نوزده ساله اش، شهید سید اسماعیل را در راه خدا داده هست.
باید از “ام وهب” بگویم.
ومادرانی که ام وهب وار، در دانشگاه امام حسین، شاگرد اول کلاس عشقبازی بوده اند .
اسماعیلشان، در، قربانگاه یار، پذیرفته شد و در مسلخ عشق، سر داد .
«بنازم ام وهب را به پاره ی تن گفت:
برو به معرکه با سر، ولی نیا با سر.»
با اینکه در این ایام، به طور مکرر روزی چند جا، برای سخنرانی می رفتم، اما اینجا برای من فرق می کند.
اینجا، حس میکنم، خودم نشسته ام پای یک کلاس درس واقعی.
نگاه عمیق و فهمیده ی حاج خانم، صبر جمیلی در خود پنهان دارد، همراه با ته رنگی از رنجی کهنه و عمیق…
در و دیوار قدیمی اما تمیز این خانه، انگار خود دهان باز می کنند و روضه خوان می شوند.
چای این روضه، خوردن دارد.
چقدر نفس پاک در این هوا موج می زند… پنجاه سال، از عشق یار، غزل زندگی سرودن و عاقبت، آزمون بزرگ به قربانگاه فرستادن اسماعیل …
چای این روضه خوردن دارد.
اینجا« حرف»، باید برود کشکش را بسابد. و «عمل» میداندار روضه ی اصلی شود.
اینجا دیگر آدم نمی تواند حتی به خودش هم دروغ بگوید.
انگار در و دیوار این خانه، مچت را می گیرد ومی گوید: چه در چنته داری؟ آن را رو کن!
انگار پنجاه سال روضه ی ابوالفضل شنیدن، حتی اثرش را روی قلب سنگی دیوار هم گذاشته، ترک خورده و بغض کرده نگاهت می کند و زار می زند:
«تو را به حضرت عباس قسم! بیا و مرد عمل باش.»
هزار سال، روضه شنیدن، اگر شیعه را مستعد ظهور نکند٬ یوسف گمگشته زهرا، دلش را به کدام عمل نداشته ی ما خوش کند. ؟
به “بضاعة المزجاة"، یا به"اوفوا علی الکیل” گفتن های ما؟!
با اینکه بلندگو ومیکروفون، آورده ام اما می خواهم با میکروفون قدیمی مخصوص خودشان، حرف بزنم…
انگار هیچچیز، نباید جابه جا شود.
الحق و الانصاف، بلندگوی بزرگ و قوی و کار کشته ای است…
مراسم که تمام می شود، همه چشمها به شدت بارانی هست، حتی چشمان ریمل زده ی زنان و دخترانی که سعی میکنند، موهای بیرون ریخته شان را به ضرب و زور، لای شال نازک قدر دستمال، قایم کنند .
موج تشکر و التماس دعا و شماره خواستن ها در فضا موج می زند.
دختر جوانی به طرفم می آید و با چشمان خیس می گوید:
«من عمرا، این مجالس نمیام، سالهاست که به مجلس محرم نیامده ام و حتی اشک هم نریختم! امروز با اصرار مادرم اومدم، خسته شدم از بس حرفای تکراری “کربلا رفته های مجلس، کجا نشستید” رو شنیدم… باورم نمیشه بعد از سالها، با حرفای شما، زار زار اشک ریختم… انگار یه چیزی ته قلبم، تکون خورد…چقدر معلوم بود با مطالعه حرف میزنید. حس میکنم از درون متحول شدم، بازم تشنه ام که بیشتر بشنوم و بدونم، راستش تا حالا از این دید، نگاه نکرده بودم…میشه فردا هم بیایید؟»
وقتی آن خانه را ترک کردم، بغض گلویم را می فشرد…
دل عالم و آدم را می شود برد. اما هنر این هست که آنقدر زیبا هنرنمایی کنیم که دل خدا را ببریم.
چقدر به قلبم، خلوتی دنج بدهکارم.
چقدر، سوال و جواب کردن از خودم را به تأخیر می اندازم.
اینبار باید سجاده ای سبز پهن کنم…
من باشم و او…
و لا غیر!
هزار سال روضه شنیدن، دل سنگ را کباب می کند.
از سنگ کمترم اگر محرم و صفر امسال هم بگذرد و مس وجودم، طلا نشود!
محرم_صفر۱۴۴۱
+به قلم خودم
دین آرامشبخش ما