گل بکار در گلدان خاطرات.
خواهرم مرا برای شام به خانه اش دعوت کرده است.
اما قبل از شام ، در ایوان خانه ی آپارتمانی اش ، به صرف عصرانه ای تابستانی، نفس می کشیم هوای بهشتی خواهرانه های همیشه یکرنگ را…
همان هوای خالصی که در آن میتوانی با خیال راحت ، خود خودت باشی…
نگاهی به ایوان کوچک اما پر گلش می اندازم ، و چند تکه شیربنی ایی که خودش پخته و هنوز گرم هست…
همیشه از کوچکترین فضا، که ممکن هست، فقط به درد انبار کردن کهنه پاره ها بخورد، زیباترین منظره را می سازد…
نمیدانم چرا بغضم گرفته… یاد تمام سالهای گذشته می افتم ، و دخترانه ها ی معصوم و پچ پچهای نوجوانی که لای غبار ساعت های بی رحم چنان گم شدند، که هر چه میگردم دیگر پیدایشان نمی کنم… نکند موقع قایم موشک در باغ خاطرات بچگی، دیر چشم باز کردم، که محو شدند تمام روزمره های آشنای آن سالها…
هر چه خودم را به آن راه میزنم، نمی شود… اشک امانم نمیدهد!
میدانی؟ گاهی هیچ چیز به سادگی و قشنگی خاطرات جا مانده در بقچه ی گذشته ها نمی شود…
گاهی، انگشت شمارهای عزیز زندگی مان را ، آسان نادیده می گیریم و حتی آرام آرام در ریتم سریع روزمرگی ها،فراموش می کنیم…
در گوشی بگویم: اصلا قرار نبود نوشته ام به اینجا ختم شود.
می خواستم درباره ی استفاده ی بهینه از ساده تربن چیزهای زندگی بگویم.
مثلا همین ایوان، میشد پر باشد از شلنگ تخته های غبار گرفته …
و یا می شود پر شود از گل های خوش عطر که کنارش بنشینیم وچای بنوشیم و عطر خدا را استشمام کنیم…
زیبایی بیافرین، زیبایی وصف خداست.
و همینطور:
رابطه های زیبا را حفظ کن ، نگذار فراموش شود و غبار کهنه و گرد و خاک فاصله وشلوغی های سرسام آور، آن را کدر کند .
#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق
#صله_رحم