جاده ی سبز بی بازگشت...
جاده ی سبز بی بازگشت
اوایل ازدواجم وقتی همسرم گهگداری برای کاری جندساعته میخواست به تهران برود ، من هم که تنها بودم و حوصله ام سر می رفت ، همراهش می رفتم و غروب برمی گشتیم . از جاده چالوس ، یک جاده ی دلباز باصفا و یک مسیر سبز رویایی تقریبا سه ساعته…
نمیدانم چرا از تمام سرشیر عسل های دنیا ، طعم محلی همان قهوه خانه های ساده ی سر راه، در ذهنم مانده است…
انگار بعضی طعم ها به توان ابد می شوند در بی نهایت زندگی ? .
گاهی هم در جاده بالای دره ایی سبز مینشستیم و همانطور که گیلاس ? می خوردیم، هسته هایش را پایین دره پرت میکردیم و ریز ریز حرف می زدیم و می خندیدیم…
اصلا یادم نیست، آن حرف ها چه بود و اصلا مهم هم نیست …
خوب که فکر میکنم پر اهمیت های زندگی برایم پررنگ می شود :
ایجاد حس خوب عمیق، در لحظه لحظه ی زندگی
مهم نیست آن لحظه چقدر ساده به نظر بیاید، شاید: _لحظه ای به سادگی عطر چای تازه دم و نان داغ…
_لحظه ای به آرامش یک سجاده پر از مخمل نرم مناجات… ✅
_لحظه ای به معصومی حرف های پیش پا افتاده اما زلال مثل آب ✅
_و لحظه ای که بغضت می گیرد و به دل پاکت برات می شود که استجابت دعا نزدبک است ✅ …
هر چه میگذرد مثل ماشینی که در جاده ی زندگی می راند و می داند ، مسیر، یک طرفه ست و قابل برگشت نیست، سرعتم را کم میکنم…
با سرعت کم، بهتر میتوانم از لحظات این مسیر، لذت ببرم.
بهتر می توانم تدبر کنم که اصلا من در این جاده چه میکنم و به کجا قرار است بروم؟
بهتر می توانم سعی کنم هوای دل عزیزانم را داشته باشم
و بهتر می توانم در این فرصت کوتاه ، خاطره ی زیبا و ماندگار برای دلهای عزیزانم باشم…
فرصتی برای جدال و انرژی ایی برای منم منم کردن نیست…
لحظه ها به سرعت تبدیل به خاطر می شوند ،به سادگی عطر سرشیر محلی در قهوه خانه ای خوش عطر و بو و صمیمی که انگار در مه خاطرات گم شده…
و لحظه ها یی که سپری می شود، هرگز بر نمی گردد،
به شوخی بودن همان هسته های گیلاس که در دره پرت میکردیم و جدیت آن دره عمیق بی برگشت که بدون شوخی، گذر لحظه ها را می بلعد و هسته ای هم باقی نمی گذارد…
پی نوشت:
تابلوی احتیاط، در جاده و هشدار مهم : کمربندها را محکم ببندیم.
ثانیه ها، خیلی بیشتر از آنچه فکر می کنیم باارزشند. با زندگی لج نکنیم.
در جاده ی سفر زندگی، مسافران خوبی باشیم..
و در پایان:
سفر زیبا و آرامی را برای همه ی شما آرزومندیم.
#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق