نسل به نسل، قصه به قصه
#به_قلم_خودم توت فرنگی های خوشرنگ را داخل ظرف کریستال می ریزم و بستنی خوش طعم مورد علاقه ی پسرم را برایش در ظرف میگذارم وصدایش می زنم : کجایی؟ بدو بیا یه قصه ی خیییلی جالب و یه کم ترسناک …
با هیجان و ذوق می گوید:آخ جون! جالب و ترسناک ! بگو دیگه بگو… به چهره ی مشتاقش که نگاه میکنم ، نطقم گل می کند:
(یه شخصی داشت نفسهای آخر عمرشو می کشید، فرستاد دنبال یه عالم نورانی که لحظه های جان دادن بیاد بالا سرش…
این شخص، وقتی گفت"لا اله الا الله” یه صدایی از گوشه ی اتاق شنیده شد:"صدق عبدی” بنده ی من راست می گوید!
و وقتی گفت: “الله” صدا جواب داد: “لبیک”
عالم نورانی، که اهل مکاشفه و تشخیص بود ، فهمید این صدا، صدای غیر عادی هست و نمیتواند ندای رحمانی باشد، برای همین پرسید: توکیستی ؟ و صدا، جواب داد: “انا ابلیس” من شیطانم.._«در پرانتز بگویم که من استاد تئاتر بازی کردن و صداهای جور واجور در اوردن هستم و معمولا موقع قصه گوییم، بچه ها پلک نمی زنند»
به چشمان متعجب پسرم که اندازه گردو شده نگاه میکنم، و در جوابش که می پرسد: وای مامان، واقعا شیطان بود؟ جواب میدهم: بله. وقتی عالم نورانی از اومی پرسه، خب تو چرا جواب دادی؟ اوکه خدا را صدا زد نه تو را! ابلیس در جوابش گفت: نه! او منو صدا
زد ، در حقیقت من اله او بودم ! تموووووم عمر او مرا بندگی کرد، مرا عبادت کرد و به من چشم گفت…و حال من اله او هستم و او همونطور که تک تک لحظه های عمرش عبد ابلیس بود الانم در لحظه ی مرگ، همینطوره…)
- چه ترسناک بود! خب پس باید چیکار کرد که اینطوری نشه؟
-باید تو تک تک لحظه هامون حواسمون باشه که به خدا بگیم: چشم!
یعنی بنده ی خدا باشیم نه بنده ی شیطان…
-خب اگه اشتباه کنیم چی؟
- باید سریع برگردیم سمت خدا و عذرخواهی کنیم مثل مشقی که غلط مینویسی و زود پاکش میکنی و دوباره از سر سطر ،خوش خط و مرتب درستش می کنی…
به درس و بحث وسخنرانی و هزار کار دیگر که سرم ریخته نگاه می کنم و از یک طرف:
به وظیفه ی بزرگ مادری…
نمی دانم سال ها بعد ، پسرم مادر قصه گویی را که سعی داشت محبت خدا را در دلش زندگی کند، چگونه در خاطراتش به یاد می آورد؟
نمیدانم قصه هایم که حین گفتنش مثل یک نمایش جذاب، صدایم را یالا و پایین می برم ، تا چه حد توانسته ، حب ائمه را در دلش زنده کند؟
دستانم تند تند ، لباس های قفسه ها را مرتب می کند و میرسم به لباس مخصوص محرم اباعبدالله که پسرم در مراسم محرم می پوشد…
لباسی که آن را یک طور خاصی دوست دارد…
بهانه های ساده ی عاشقی…
بی اختیار این شعر را زیر لب زمزمه می کنم:
«پسرم! قهرمان کوچک من! نقش خود را درست بازی کن…
هر کجا، دور، دور خاموشی ست، با سکوتت حماسه سازی کن!»
یاد زیارت عاشورا خواندن روزانه ام افتادم ، بقیه ی کارها بماند برای بعد…
حب حسین، پناهگاه ماست از آشوب ترفندهای شیطان در این آشفته بازار دنیا…
و چه تبلیغی زیباتر از این که عشق حسین علیه السلام را سینه به سینه، فرزند به فرزند و نسل به نسل، تا ابد انتقال دهیم…
(واعذنی و ذریتی من الشیطان الرجیم … لایغفل ان غفلنا و لاینسی ان نسینا)
مرا و فرزندانم را از شیطان رانده شده در پناه گیر… که اگر ما غافل شویم، او غفلت نمی کند و اگر ما فراموش کنیم، او فراموش نمی کند.(صحیفه سجادیه، دعای بیست و چهارم، فراز ششم)
#دین_آرامشبخش_ما
#صحیفه_سجادیه
#امام_حسین
#امام_سجاد
#به_قلم_شیدا_صدیق