چشمان خوشرنگ عاشقت...
گاهی اوقات، اتاق ذهن آدم، انقدر کدر و تیره و تار و شلوغ و درهم، برهم میشود که “خورشید لازم"، می شود، واقعا حال و هوایش…
اصطلاح من در آوردی “خورشید، لازم"، واقعا جواب می دهد.
انگار باید یک آفتاب خوشرنگ “درست درمون"، بتابد به در و پیکر تاریک ذهن، بلکه یک گشایشی بشود…
مثلا حضور ناگهانی کسی که بهت انگیزه بدهد…
یا یک اتفاق جذاب انرژی بخش که خیلی وقت است منتظرش هستی.
یا یک انرژی فوق مثبت که از دیدن کسی که مطلوب توست، به قلبت منتقل می شود.
یا اینکه ناگهان یک خبر خوش مسرت بخش، (همان که حاضری پابرهنه برایش تا دم در بدوی و از دست پستچی دعاهای مستجاب، بقاپی) دلت را روشن کند.
تو منتظری!
انکار نکن!
چشمان خوشرنگ عاشقت، نم اشکی از انتظار را لای لبخندهای معصومانه اش، مخفی می کند.
خجالت ندارد. اصلا همه ما منتظریم.
مگر به این خوشی های گاه گدار کجدار و مریز هم می شود گفت، خوشی؟!
هی می افتیم و دوباره بلند می شویم و کورمال، کورمال مسیر را طی می کنیم.
تازه این وسط، پوست موزهایی هم جلوی پایمان انداخته اند که با کمال دلشکستگی باید بگویم معمولا کار کسی هست که توقعش را نداریم.
زمین خوردن ما و تماشا کردن افتادنمان، باعث خوشحالی کسانی می شود که همه ی عمر مواظب بودیم، ناراحتشان نکنیم وهوای دلشان را داشته باشیم.
گاهی هم می بینی صاف برگشتیم سر خانه ی اول و تازه می فهمیم همه ی عمر، دور خودمان میگشتیم و همان اشتباهات هزار بار امتحان شده را سیاه مشق می کردیم.
بغض نکن! تقصیر تو نیست.
چرا باید سر هر چیزی، چشمان دلواپس تو سرخ و نمدار شود؟!
این چه عادتی است که همیشه ی خدا، کاسه کوزه ها را سر خودت بشکنی؟!
تقصیر چشمان خوشرنگ عاشقت نیست که هی راه را گم می کنی و درست و حسابی نمی بینی!
خورشید که نباشد، همین می شود دیگر…
آدم جلوی پایش را هم نمی بیند…چه برسد به آن دورست ها و ترسیم دورنمای مؤفقیت آمیز آینده و تشخیص دور برگردان های سرنوشت ساز…
حالا قضیه پوست موزها آن هم از دست دوست، بماند…
دم اربعین و کوله بار بستن ها که شروع می شود، این بغض مخفی، باران می شود و بی بهانه می بارد و با شنیدن هر خداحافظی، قلب ها بیشتر هوایی می شود. حال و هوای ابری ما، این روزها حسابی “خورشید لازم” است.
کوله نبسته ام که راهی شوم! برعکس، اینبار می خواهم کوله بارم را بگشایم! لیست طویل ندانم کاری ها را از آن در بیاورم…دانه دانه چکشان کنم…بعد با خودکار قرمز، یک ضربدر پر رنگ رویشان بکشم و به جایش آنچه را که برای حسینی شدن و مهدوی شدن لازم است، جایگزین کنم.
کاش خورشید غایب ما دلش به حال ندانم کاری های سرزده ی ما بسوزد و با طلوع ناگهانش، تمام ترس و دلشوره های نم گرفته و رطوبت زده ی سالهای بی خورشید را از تقویم هزار ساله ی دلتنگی بزداید.
خورشید من! بتاب!
«در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود…
از گوشه ای برون آ! ای کوکب هدایت»
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_خودم
#اربعین
#امام_زمان
#عاشقانه
#به_قلم_شیدا_صدیق