فصل آفتابی عشق
#به_قلم_خودم یکی از روزهای شاد آفتابی بود، از آن روزها که انگار زمین و زمین با آدم در آشتی هستند و ناخودگاه ریتم شاد آرامش در دلت طنین می اندازد.
چهارده سال بودن و کلی حس خوب دخترانه، زیر پوست خوشی های لحظه ها، حال دل آدم را تابستانی و شاد می کند. و این قانون نانوشته ی ساده ترین سالهای عمر انسان است.
با خاله ی بیست ساله ام ، که رفیق لحظه های نوجوانی ام بود ، قدم می زدیم و درد و دل میکردیم که با اشاره ، جوان سربه زیری را به من نشان داد و گفت: “اونی که راجع بهش میگفتم، همینه"…
بعد از گذشت اینهمه سال ، هنوز سرخی گونه ی خاله ام و چهره ی سربه زیر و ذوق زده ی آن جوان را به یاد دارم…انگار پس از اینهمه سال ، از پس پستوی خاطرات رخ می نماید و میگوید: گذر زمان ، یک بازی هست و عشق، آفتابی تر از تمام خورشیدهای منظومه های کشف نشده ی جهان، می تابد و محو نمی شود.
(حالا انگار چند تا خورشید داریم، بی خیال ، به رویم نیاورید?، خواستم هنرنمایی کنم با واژه ها و بحث آرایه ها، البته خدا را چه دیدی ، تازگی ها دانشمندان می گویند، این خورشید، تنها خورشید کهکشان نیست.???بحث علمی را عشق کردید… از عشق و عاشقی رسیدیم به دانشمندان و منظومه ی شمسی? … )
در همان روزها، خاله ام ازدواج کرد ، با همان جوان یا به عبارتی شوهر خاله ام. و من فکر می کنم، چقدر بدون پیچیدگی و زلال مثل آب برکه شفافی که سنگ از زیرش پیداست، می شود عاشق شد، زندگی کرد، نسل پاک مثل دسته گل تربیت کرد، خدا رو حس کرد، ، عاقبت به خیر شد…و در تمام این لحظه ها، امید داشت به روزهای آفتابی?…
خانه ی خاله ام ، پناهگاه زمزمه های نوجوانی من بود? و صمیمیت ما همچنان ادامه داشت.
در چهار فصل زندگی اش:
از باران بهاری عاشق شدن…
تا گل و لای لحظه های سخت زندگی و زمستان سردی که خواه ناخواه می آید و جاخوش می کند کنج لحظه ها…
تا پاییز ناگزیر زندگی که انگارامید، مثل برگهای زرد کم رمق، از شاخه ی عریان لحظه های زندگی می ریزد…
تا تابستان شاد و بی خیال روزهای هیجان انگیز زندگی…
و حفظ کردن دانه ی سبز و بارور امید، در تمام این چهار فصل…
چهار فصل زندگی، تازگی ها، از تقویم زندگی های امروزی خط خورده …
انگار فراموش کرده ایم که قرار نیست همیشه ، بهار باشد و شکوفه های صورتی شادی، مشاممان را نوازش دهد…
چنان در لحظه های ناخوشی، آه و ناله می کنیم، انگار نه انگار که زمستان، با همه ی سوز و سرمایش و ادعای توخالی اش، رفتنی ست و کافیست بنشینی پای حرارت قدیمی بخاری ساده ی انتظار و گرم کنی دست یخ زده از نامرادی ها را…
وقتی پاییز میرسد و برگ های امیدمان دانه دانه می ریزد، با ناامیدی و دلی شکسته به نظاره می نشینیم، افتادن آخرین برگ امید های زرد از دست رفته را…
و واژه ی"صبرجمیل” را خط می زنیم از کتاب زندگی…
چهار فصل سال را زندگی کردن ،در زندگی های قدیم، معنا داشت…با طنز تلخی فکر میکنم نکند تقصیر دستگاه های مدرن گرم کننده و سرد کننده ی امروزی هست که مفهوم فصل ها تغییر کرده و دیگر تابستان و زمستان یکی شده…
اما می خواهم یادم بماند ، جمله نورانی خدا را که پایان دنیا، تراژدی نیست…
و فصل زیبا و آفتابی ایی که در هیچ تقویمی نظیرش را ندیده ایم می رسد…
زمستان سرد و قهقه ی شوم سرما رنگ می بازد..
و زمین، سهم بندگان صالح خدا می شود…
?ان الارض یرثها الارض عبادی الصالحون?
#دین_آرامشبخش_ما
#انس_با_قرآن_مجید
#به_قلم_شیدا_صدیق
#امام_زمان
#خودسازی
#تلنگر