رازش این است که...
هنوز عطر آن گلها و چمن های خانه قدیمی و باصفا به خوبی یادم هست. همراه پدرم به خانه یکی از دوستان قدیمیش رفته بودم.
دخترک پنج ساله را چه به این حرفها! چیزی از حرف های بزرگانه شان نمیفهمیدم اما عطر گل و گیاه آن حیاط باغچه ای زیبا هنوز هم در قاب خاطراتم ثبت شده است.
نکند کودک درون ما با گیس های بافته شده و لپ گلی و چشم های قشنگ مات و مبهوت، هنوز هم به دنبال آن باغ گمشده است؟!
جنت، همان باغ…باغ خاطرات خوش عطر و بوی بهشتی که گمش کرده ایم…
نکند هنوز هم از اینکه در را به روی ما بسته اند و کلیدش را جایی زیر سنگ باغ، پنهان کرده اند، بغض کرده ایم؟!
برای آن که دوباره آن کلید گمشده باغ بهشت را بیابیم، باید سنگ های بزرگی را بلند کنیم.
دنبالش بگردیم…
خسته نشو! کم نیاور!
دخترک لپ گلی سالهای دور! تو هنوز آن قدر پاکی که فرشته ها منتظرند، اشک هایت را با بال و پر ملکوتی شان پاک کنند.
اگر تو لبخند بزنی و از شروع دوباره دلسرد نشوی، یک روز زیر یکی از همین سنگ های خسته کننده مشکلات دست وپاگیر آن کلید گمشده را می یابی!
رازش این است که از بلند کردن سنگ ها خسته نشوی و کم نیاوری!
گیس های قشنگت را لای چادر نجیب فرشته سان نجابت، پنهان کن!
شبیه بهترین آدمی شو که در رویایت تصورش می کنی.
مگر نه اینکه قرار است اینجا در این «دیر خراب آباد» ساخته شویم و برگردیم به خانه ی اصلی!
و بدان همین، چشم گفتن به حضرت یار یکی از سنگین ترین سنگ های مسیر است.
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق