دیگر دلم گرفت از عشق تفألی
دستمال کاغذی بیرون کشیدن از جعبه، جوابگوی اشک های نریخته یواشکی نیست
این دستمال های نازک نارنجی، فقط به درد پاک کردن اشک های نمایشی میخورند.
آن اشک های پنهان شده ی تبدیل به بغض شده، حرمت دارند. عطر غزل های حافظ میدهند.
امان از دنیای نارنجی بدون او!
بعضی غروب ها به شدت زیبا هستند و در عین حال دلگیر.
انگار تراژدی “نبودن های او"، منظره عاشقانه گریه داری می شود که بر سردر سرنوشت تو قاب گرفته اند.
چاووشی گوش کردن ونوشیدن قهوه هم مسکن های موقتی هستند.
دیوان حافظ را باز میکنم و ناخودآگاه به یاد یک بیت از غزلی که خواهرم سروده می افتم:
«می گیرم از کتاب حافظ خود، فال خوش ولی …
دیگر دلم گرفت از عشق تفألی! »
دلم از تمام فال های خوش برآورده نشده گرفته است.
از تمام تایپ کردن هایی که به جای «خود او» ، یک واژه «به نام او» ، تحویلم می دهد.
قبول دارم که دریا زیبا و وسیع است اما تا زمانی که قایق اراده مان، در لنگر، پهلو گرفته و خیال به آب زدن ندارد، ابهت دریاهای عالم، به چه کار می آید؟
شرمم می آید بگویم اما واقعیت، عیان است.
او نیست! چون ما لایق دیدار نیستیم!
آخر دیگر به چه زبانی از این رک و پوست کنده تر، باید به ما پیام داده شود که:
به خودت بیا ✅
درست شو ✅
زیبا شو ✅
لایق وصل شو! ✅
بشکن تمام آینه هایی را که تمام این سالها، تنها تصویر خودت را به تو نمایش داد. ✅
هزار تکه کن آینه های فریب را که قرار بود عکس رخ یار را نشانت دهند اما یک عمر، فریب را به چشمان منتظرت، نمایش دادند. ✅
شاید، آن طنابی که تمام این مدت، نگذاشت قایقت رها و سبکبال، دریا را بفهمد، همان"خود سرکش” و همان “منم منم های نفس” بود! ✔
شاید آن غروب دلگیر ادامه دار، به صبح طلایی وصال تبدیل شود اگر به جای«هرچه نفسم گفت»، «هر چه او گفت» را جایگزین کنی. ✔
چشمانم را می بندم. نیت میکنم. حافظ را می گشایم و همراه با نم اشک زمزمه می کنم:
«تو خود حجاب خودی!
حافظ! از میان برخیز!»
«اللهم عجل لولیک الفرج»?
#دین_آرامشبخش_ما
#امام_زمان
#به_قلم_شیدا_صدیق
#غروب
#عشق_مساوی_جمکران
#تلنگر
#به_قلم_خودم
#برنامه_خودسازی