دخیل سبز انتظار
سبز خوشرنگ نورانی! سبز دخیل های گره خورده به ایمان هزار ساله ی انتظار!
سبز مخملین سجاده! در ندبه های شفاف اشک های شور بیکسی…
حس سبز آمدن کسی که دنیا را باصفا و بهاری می کند، هنوز در آرزوی لحظه های شیعه، نفس می کشد.
در خواب های قدیمی سالهای چشم به راهی تو را سبز، تصور می کنم و سبز، رویا می بینم…
مولای سبز پوش غریب!
ای بهار جان ها! ای ربیع الانام!
اگر بگویم دلم به سیاهی غلیظ تماااام شب های صبح نشده ی انتظار گرفته… نگاه سبزت را به حوالی دلم می اندازی؟
با سرانگشت سبزت، باغ زمستانی دلم را بهار می کنی؟
هر صبح که بیدار می شوم و یک تقویم دیگر، بدون تو را مرور میکنم، بغض مخفی انتظار، قلبم را مچاله می کند، مثل تمام تقویم های مچاله ی خط خطی شده ی اییییینهمه سال بدون تو…
حس تنهایی و غایب بودن امام! کم دردی نیست… وحشت زده می کند، کودک هراسان دلم را…
یک بار در کودکی دست اطمینان بخش پدر قدرتمندم را رها کردم و شدم یک کودک پنج ساله ی گمشده در بازار شلوغ بی کسی…هنوز از تصور آن لحظه ها دلهره میگیرم.
امام! باور کن، هنوز همان کودک غریب و بغض کرده ی گمشده در شلوغی دنیا هستم… با این تفاوت که یاد گرفتم،های های گریه های آشکارم را مخفی کنم…
تا تو نیایی اشک هزار ساله ی انتظار از چشمان عاشق شیعه، پاک نمی شود…
«در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود…
از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت!
#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#امام_زمان
#به_قلم_شیدا_صدیق