دین آرامش بخش ما

رویای هزار ساله ی من! تعبیر شو...
  • خانه 

جاده ی سبز بی بازگشت...

18 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

جاده ی سبز بی بازگشت

اوایل ازدواجم وقتی همسرم گهگداری برای کاری جندساعته میخواست به تهران برود ، من هم که تنها بودم و حوصله ام سر می رفت ، همراهش می رفتم و غروب برمی گشتیم . از جاده چالوس ، یک جاده ی دلباز باصفا و یک مسیر سبز رویایی تقریبا سه ساعته…

نمیدانم چرا از تمام سرشیر عسل های دنیا ، طعم محلی همان قهوه خانه های ساده ی سر راه، در ذهنم مانده است…
انگار بعضی طعم ها به توان ابد می شوند در بی نهایت زندگی ? .

گاهی هم در جاده بالای دره ایی سبز مینشستیم و همانطور که گیلاس ? می خوردیم، هسته هایش را پایین دره پرت میکردیم و ریز ریز حرف می زدیم و می خندیدیم…
اصلا یادم نیست، آن حرف ها چه بود و اصلا مهم هم نیست …
خوب که فکر میکنم پر اهمیت های زندگی برایم پررنگ می شود :

ایجاد حس خوب عمیق، در لحظه لحظه ی زندگی

مهم نیست آن لحظه چقدر ساده به نظر بیاید، شاید: _لحظه ای به سادگی عطر چای تازه دم و نان داغ…

_لحظه ای به آرامش یک سجاده پر از مخمل نرم مناجات… ✅

_لحظه ای به معصومی حرف های پیش پا افتاده اما زلال مثل آب ✅

_و لحظه ای که بغضت می گیرد و به دل پاکت برات می شود که استجابت دعا نزدبک است ✅ …

هر چه میگذرد مثل ماشینی که در جاده ی زندگی می راند و می داند ، مسیر، یک طرفه ست و قابل برگشت نیست، سرعتم را کم میکنم…

با سرعت کم، بهتر میتوانم از لحظات این مسیر، لذت ببرم.
بهتر می توانم تدبر کنم که اصلا من در این جاده چه میکنم و به کجا قرار است بروم؟
بهتر می توانم سعی کنم هوای دل عزیزانم را داشته باشم
و بهتر می توانم در این فرصت کوتاه ، خاطره ی زیبا و ماندگار برای دلهای عزیزانم باشم…

فرصتی برای جدال و انرژی ایی برای منم منم کردن نیست…

لحظه ها به سرعت تبدیل به خاطر می شوند ،به سادگی عطر سرشیر محلی در قهوه خانه ای خوش عطر و بو و صمیمی که انگار در مه خاطرات گم شده…

و لحظه ها یی که سپری می شود، هرگز بر نمی گردد،

به شوخی بودن همان هسته های گیلاس که در دره پرت میکردیم و جدیت آن دره عمیق بی برگشت که بدون شوخی، گذر لحظه ها را می بلعد و هسته ای هم باقی نمی گذارد…


پی نوشت:
تابلوی احتیاط، در جاده و هشدار مهم : کمربندها را محکم ببندیم.
ثانیه ها، خیلی بیشتر از آنچه فکر می کنیم باارزشند. با زندگی لج نکنیم.


در جاده ی سفر زندگی، مسافران خوبی باشیم..
و در پایان:
سفر زیبا و آرامی را برای همه ی شما آرزومندیم.


#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق

156001571641755147550274010499_photo_2016-08-20_19-47-39.jpg

 نظر دهید »

نسل به نسل، قصه به قصه

18 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

#به_قلم_خودم توت فرنگی های خوشرنگ را داخل ظرف کریستال می ریزم و‌ بستنی خوش طعم مورد علاقه ی پسرم را برایش در ظرف میگذارم و‌صدایش می زنم : کجایی؟ بدو بیا یه قصه ی خیییلی جالب و یه کم ترسناک …
با هیجان و ذوق می گوید:آخ جون! جالب و ترسناک ! بگو دیگه بگو… به چهره ی مشتاقش که نگاه میکنم ، نطقم گل می کند:
(یه شخصی داشت نفسهای آخر عمرشو می کشید، فرستاد دنبال یه عالم نورانی که لحظه های جان دادن بیاد بالا سرش…
این شخص، وقتی گفت"لا اله الا الله” یه صدایی از گوشه ی اتاق شنیده شد:"صدق عبدی” بنده ی من راست می گوید!
و وقتی گفت: “الله” صدا جواب داد: “لبیک”
عالم نورانی، که اهل مکاشفه و تشخیص بود ، فهمید این صدا، صدای غیر عادی هست و نمیتواند ندای رحمانی باشد، برای همین پرسید: تو‌کیستی ؟ و صدا، جواب داد: “انا ابلیس” من شیطانم.._«در پرانتز بگویم که من استاد تئاتر بازی کردن و صداهای جور واجور در اوردن هستم و معمولا موقع قصه گوییم، بچه ها پلک نمی زنند»
به چشمان متعجب پسرم که اندازه گردو شده نگاه میکنم، و در جوابش که می پرسد: وای مامان، واقعا شیطان بود؟ جواب میدهم: بله. وقتی عالم نورانی از او‌می پرسه، خب تو چرا جواب دادی؟ او‌که خدا را صدا زد نه تو را! ابلیس در جوابش گفت: نه! او منو‌ صدا
زد ، در حقیقت من اله او بودم ! تموووووم عمر او مرا بندگی کرد، مرا عبادت کرد و به من چشم گفت…و حال من اله او هستم و او همونطور که تک تک لحظه های عمرش عبد ابلیس بود الانم در لحظه ی مرگ، همینطوره…)

- چه ترسناک بود! خب پس باید چیکار کرد که اینطوری نشه؟

-باید تو تک تک لحظه هامون حواسمون باشه که به خدا بگیم: چشم!
یعنی بنده ی خدا باشیم نه بنده ی شیطان…

-خب اگه اشتباه کنیم چی؟

- باید سریع برگردیم سمت خدا و عذرخواهی کنیم مثل مشقی که غلط مینویسی و زود پاکش میکنی و دوباره از سر سطر ،خوش خط و مرتب درستش می کنی…

به درس و بحث و‌سخنرانی و هزار کار دیگر که سرم ریخته نگاه می کنم و از یک طرف:
به وظیفه ی بزرگ مادری…
نمی دانم سال ها بعد ، پسرم مادر قصه گویی را که سعی داشت محبت خدا را در دلش زندگی کند، چگونه در خاطراتش به یاد می آورد؟

نمیدانم قصه هایم که حین گفتنش مثل یک نمایش جذاب، صدایم را یالا و پایین می برم ، تا چه حد توانسته ، حب ائمه را در دلش زنده کند؟

دستانم تند تند ، لباس های قفسه ها را مرتب می کند و میرسم به لباس مخصوص محرم اباعبدالله که پسرم در مراسم محرم می پوشد…
لباسی که آن را یک طور خاصی دوست دارد…
بهانه های ساده ی عاشقی…
بی اختیار این شعر را زیر لب زمزمه می کنم:
«پسرم! قهرمان کوچک من! نقش خود را درست بازی کن…

هر کجا، دور، دور خاموشی ست، با سکوتت حماسه سازی کن!»

یاد زیارت عاشورا خواندن روزانه ام افتادم ، بقیه ی کارها بماند برای بعد…

حب حسین، پناهگاه ماست از آشوب ترفندهای شیطان در این آشفته بازار دنیا…
و چه تبلیغی زیباتر از این که عشق حسین علیه السلام را سینه به سینه، فرزند به فرزند و نسل به نسل، تا ابد انتقال دهیم…




(واعذنی و ذریتی من الشیطان الرجیم … لایغفل ان غفلنا و لاینسی ان نسینا)
مرا و فرزندانم را از شیطان رانده شده در پناه گیر… که اگر ما غافل شویم، او غفلت نمی کند و اگر ما فراموش کنیم، او فراموش نمی کند.(صحیفه سجادیه، دعای بیست و چهارم، فراز ششم)

#دین_آرامشبخش_ما
#صحیفه_سجادیه
#امام_حسین
#امام_سجاد
#به_قلم_شیدا_صدیق

1559939153img_20190606_162408.jpg

 نظر دهید »

بهارتر از بهار

17 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

به بنفشه های باغچه ی مادرم نگاه می کنم . بهار را وقتی باور می کنم که مخمل بنفش و زرد بنفشه های کاشته شده با دستان مادرم، مثل هر سال ، سلام دنیا را زمزمه کنند…
نمیدانم دنیا چقدر وسیع است و دقیقا چه تعداد قلب عاشق در آن می تپد.
اما می دانم قلب یک مادر، بهاری تر از تمام افسانه های بهاری دنیا، به عشق فرزندش گل می دهد ، ثمر می دهد و اما … نه! نمی توانم آخر قصه را بگویم. ?

با بغض می نویسم: و زمستان می شود. ?
کاش قدر بهار سبز زندگی را بدانیم ، قبل از آن که در زمستان سوت و کور نداشتنشان، دست حسرت را با بخار اندوه “ها” کنیم…


(اللهم اشکر لهما تربیتی و اثبهما علی تکرمتی و احفظ لهما ما حفظاه منی فی صغری)
خدایا! در برابر
رشد دادن من از انان سپاسگزاری فرما و در برابر گرامی داشت من، پاداششان ده و آنچه را در کودکی ام برایم رعایت کردند ، برای آنان رعایت نما(صحیفه سجادیه، دعای بیست و چهارم ، فراز هفتم)

#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#صحیفه_سجادیه
#به_قلم_شیدا_صدیق
#انس_با_صحیفه_سجادیه

15599096051559753713k_pic_087fdf4a-1cd3-438f-ba2f-361b538549.jpg

 نظر دهید »

چتر دست و پاگیر

15 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

باز باران با ترانه… ? اشتباه کردم، نباید چتر ☔ به دست می گرفتم. کاش باور می کردم باران آمده که با دایره هایی که در خیابان ایجاد می کند، آسمان را به زمین بیاورد.
خیلی از موانع درست مثل چتر ، مانع می شود که در معرض رحمت الهی قرار بگیریم…

چترها دست و پا گیرند. موانع را بشناسیم و برطرفشان کنیم ? . تا در معرض بارش رحمت الهی قرلر بگیریم…
حدیث نورانی از پیامبر اسلام (ص) که حال و هوای دلم را بارانی و باصفا می کند:
(ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها)

همانا از طرف خدا در ایام زندگیتان نفحات و نسیم هایی می وزد . خود را در معرض آن الطاف و نفحات قرار دهید.)

راستی! چترهای زندگی تو کدامند؟ ⁉

#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق
#حدیث_نبوی

15597537801558612555k_pic_fed0580f-8a8c-4f52-8b28-14315900c4.jpg

 نظر دهید »

به خانه برگرد!

15 خرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

برگشتن به خانه، همیشه آرامشبخش هست.
با مراقبه دوباره به خانه برگرد.
گاهی خلوت دنجی بیاب و دلت را از تمام زنگارها پاک کن.
علامه امینی در اخرین لحظات عمر شان در حالیکه صدایشان به سختی شنیده می شد با تاکید و تکرار می فرمودند: مراقبه، مراقبه، مراقبه!
تا به درونت برنگردی، رنگ آرامش را نخواهی دید.
خانه ی سبز آسایش تماااام این مدت در درون خودت بود…
گوش کن صدای خدا را می شنوی؟
《ان الله یحول بین المرء و قلبه》 ❤

به خانه برگرد. ☘ ✅ ☘


#به_قلم_خودم
#دین_آرامشبخش_ما
#انس_با_قرآن_مجید
#به_قلم_شیدا_صدیق

15597521571558521617k_pic_c6cf4537-51a7-44db-8ab6-bab4834330.jpg

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

دین آرامش بخش ما

خودت را تصور کن در یک محیط آرامش بخش، نشسته ای و به دور از قیل و قال های عالم، می خواهی جرعه، جرعه نور بنوشی از فنجان عشق. نگاهی به نوشته های زیر بینداز...شاید پیام انرژی مثبتی که قرار است به تو برسد، لای همین واژه ها بیابی... به قلم خودم نوشته ام و با دلگرمی به سوگند زیبای خداوند به قلم «ن والقلم و ما یسطرون» عاشقانه های معنوی ام را قلم زدم. تمام سعیم این بوده که پیامی از حضرت دوست باشد و لاغیر. زیرا این جمله قدیمی اول قصه ها، واقعا حقیقت دارد که: «غیر» از خدا! هیچکس نبود... سعدی چه زیبا می گوید: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم»**************** (کپی بدون ذکر منبع، جایز نیست)

آخرین مطالب

  • به آغوش گرمت نیاز دارم...
  • کنار چای تلخت دو حبه قند بگذار
  • شارژ روحی از جنس دریاچه
  • جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»
  • کاش نمی فهمیدم...
  • هیچکس دلش برایت تنگ نمی شود
  • لطفا به عطر من دست نزن!
  • قشنگ شدن جسمی و روحی
  • اصلا خوب نیست
  • بلدی کاری کنی خوشمزه بگذره؟!
  • عالیجناب! حالا چون شمائید...
  • مواظب خرده شیشه ها باش!
  • چقدر ازش خوشم می آمد
  • فال قهوه تلخ
  • دختر کوچولویی با چشمان بارانی
  • چرا به من کمک کردی؟!
  • مرگ یک بار! شیون یک بار!
  • ترسیم مثلث عشقی
  • شاید یک روز بفهمم...
  • حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
  • روانشناسی رنگها (چه رنگی را دوست داری)؟
  • عکسهای لایک خور اینستا
  • نذر عجیبی که به شدت جواب میدهد
  • انرژی مثبت
  • بلد نیستیم!
  • من هم کم مقصر نبودم!
  • راز خوشبختی واقعی!
  • "حلالم کن" کافی نیست!
  • تکنیک های جذاب همسرداری!
  • ببخشید! منظوری نداشتم!
  • "سنگ رو یخ شدن" هم حدی دارد!
  • میخواهم این راز درگوشی را فاش کنم!
  • تو یک نفر!
  • جمع کن با این دختر تربیت کردنت!
  • مهم های نا مهم! نا مهم های مهم!
  • پنج دقیقه زیاد است؟!
  • خودت شعرت را بساز!
  • انگشتر سحرآمیز را دستت کن!
  • آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است؟!
  • منعطف و سازگار مثل پتیر پیتزای کش دار
  • این دیگر اصلا منصفانه نیست!
  • خوش طعم ترین چاشنی دنیا
  • همین دلخوشی های کوچولو را هم از آدم می گیرند!
  • سیاست زنانه داشتن!
  • من زن پر توقعی نیستم!
  • یعنی این لیلی مهره مار داره؟!
  • گوشواره فیروزه ای هدیه یک عاشق خجالتی!
  • حقیقت آرام سازی ذهن و مراقبه
  • داستانی عجیب برای شروع تحول مثبت
  • شد، شد! نشد، نشد!!!

جستجو

آرشیوها

  • خرداد 1399 (19)
  • اردیبهشت 1399 (35)
  • فروردین 1399 (15)
  • اسفند 1398 (19)
  • دی 1398 (5)
  • آذر 1398 (5)
  • آبان 1398 (5)
  • مهر 1398 (9)
  • شهریور 1398 (7)
  • مرداد 1398 (23)
  • تیر 1398 (24)
  • خرداد 1398 (32)
  • بیشتر...
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس