چقدر کارهای ناتمام مانده...
چقدر کارهای ناتمام مانده…
منظورم کارهای بانکی و شغلی و بدوبدو های روزمره نیست.
در روضه ها و سخنرانی های این ایام، فکرم درگیر انسان های جذاب زیبایی بود، که بلد بودند، چطور، عالم را عاشق خود کنند.
بلد بودند، چه چیز را با چه چیز معامله کنند.
زلف رها در باد، روی نی، خود به اندازه هزار مثنوی، حرف دارد.
مولانا، با شعر «بشنو از نی» از فنا فی الله گفت.
و این دلبران رو سپید تاریخ، با اهدای جان، گفتند.
چقدر جاده، پیچ در پیچ است. چقدر در این مسیر، حرف، زیاد است و«قربانت، فدایت» زیاد…
اما چقدر کمیابند و قیمتی، کسانی که سر دادند در راه محبوب…
و با عمل، «فدایت شوم» گفتند…
و سر، روی نی، قرآن خواندند .
و عمل کردند، به واژه های ناسروده ی غزل های دیوان معرفت.
به آب که نگاه میکنم، بغض گلویم را می فشرد.
آب، برای من یعنی عباس.
یعنی زیباروی پهلوانی که فرات را یک عمر، شرمنده ی قطره، قطره، مروت و جوانمردی کرد.
قطره، قطره عرق شرم می ریزد فرات تا قیام قیامت…
چقدر کارهای ناتمام مانده…
چگونه باید نرد عشق باختن با معشوق را تمرین کنم؟!
چگونه باید «خط زدن روی اسم خود» و حککردن« اسم او» را یاد بگیرم؟
کی باید یاد بگیرم که چیزی که قرار هست از دستمان بگیرند ، «یعنی عمر! و در واقع هر چه که داریم » پس همین الان هم آن را از دست رفته بدانم !. و در راه چیزی خرجش کنم که ارزش جاویدان ماندن را داشته باشد.
چند محرم دیگر باید بگذرد تا یاد بگیرم، از آلونک حقیر و گول زنک و موقتی خور وخواب های «کالأنعام»، فاصله بگیرم و پنجره ای به سمت نور وعشق، بگشایم.
پنجره ای به سمت آب های جاری باصفا، به سمت رودی که هرگز خشک نمی شود.
به سمت یاد گرفتن مرام آن ساقی عطشانی که ثابت کرد:
«عشقبازی کار بازی نیست ای دل! سر بباز!»
#دین_آرامشبخش_ما
#به_قلم_شیدا_صدیق
#تلنگر
#به_قلم_خودم
#محرم1441