عکسهای لایک خور اینستا
شام خوش رنگ و رویی بود، پر از مخلفات رنگارنگ و اردورهای اشتها برانگیز و سالادهای جورواجور که خوراک عکس گرفتن و در اینستا گذاشتن بود. که البته این نکته از نظرش دور نماند و طبق معمول، قبل از شروع غذا با عجله مثل مهندس هایی که طول و عرض ساختمان را می سنجند در زوایای مختلف میز ایستاد و با لبخند عذرخواهانه ای گفت: “ببخشیدا؟ الان تموم میشه"…
نمی دانم چرا ناگهان دلم از تمام رنگ و لعاب های ویترینی اطراف گرفت.
هوای سفره مادربزرگ را کردم.
همان که بی نمایش، خوش طعم بود و عطر خدا داشت.
دلم هوای ماه رمضان های قدیم را کرد و آن صدای خاص و زیبای دعای سحری که دلم را به آن سالهای خاطره انگیز می برد:
«اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ مِنْ بَهاَّئِکَ بِاَبْهاهُ وَکُلُّ بَهاَّئِکَ بَهِیُّ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِبَهاَّئِکَ کُلِّهِ»
و صدای گوینده که هر چند دقیقه یک بار گوشزد می کرد: ده دقیقه تا اذان صبح…
و ما هول هولکی آخرین لقمه ها را می خوردیم…
ده دقیقه، ده سال، ده قرن و یا هر مقیاس دیگری که برای سنجش زمان وجود دارد، هیچکدام نمی تواند مانع شود که دلم پابرهنه راهی آن سال ها شود…من هنوز دلم درگیر خاطراتی بهشتی است که می دانم محال است تکرار شود.
پ.ن:
راستی چرا آلبوم های قدیمی آنقدر تماشایی و دلنشین بودند که حتی مهمانان با لذت و اشتیاق، وقت می گذاشتند و صفحه به صفحه مشغول دیدنش می شدند؟
حتی عکسهای فامیل های بسیار دور هم یک گوشه از این آلبوم را به خود اختصاص داده بود و عکسشان در آلبوم زندگیمان حک شده بود.
آن عکس ها و آن آدم ها مجازی نبودند.
سایه نبودند. هویت داشتند. واقعی بودند و واقعی زندگی کردند.
واقعی باشیم!
واقعی زندگی کنیم.
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/