حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
هر چه بر سرت می آید، از اثر انرژی هایی هست که خودت به جهان هستی صادر می کنی. برای اینکه به مؤفقیت دست پیدا کنی، تکنیک معجزه آسایی وجود دارد که اگر آن را به درستی به کار بگیری می توانی نیروهایت را به نحو مثبتی متمرکز کنی و اثرات شگفت انگیز آن را بر زندگیت ببینی…
کتاب را در قفسه کتابخانه می گذارم.
گوشم پر است از این حرف ها…
کاری به درست و غلط بودنشان ندارم.
اما یک چیز را به وضوح می دانم.
من عاشق توأم?
و آنقدر کنار ماه و قهوه و سه تار، عاشقانه هایم را غزل می کنم، تا یک سحر، چهره ات را ببینم.
«بیرون شو ای همایون، از پشت پرده ی غیب
تا در سه گاه مستی، شوریده تر بخوانم»!
ادعای خوب بودن ندارم!
اما بد بودنم دلیل نمی شود که دوستت نداشته باشم.
کار و بار من دلداده و شیدا شبیه آن طفلی شده که مدام با ندانم کاری هایش دل پدر و مادرش را خون می کند…اما در عین حال عاشق آنهاست.
فقط بلد نیست که راه و رسم عاشقی را همچین منظم و استاندارد پیاده کند.
راستی اصلا مگر عاشقی، قاعده دارد؟
مگر عاشق، سرگشته و بی قرار و بی قاعده و پر از اشتباه نیست؟!
بهانه می آورم! ?خوب میدانم.
دارم با کلمات بازی می کنم.
وگرنه حتی عشق هم قانون خودش را دارد.
برمی گردم به سطرهای اول نوشته! انرژی، هماهنگی، سنخیت…
عاشق باید با معشوقش سنخیت داشته باشد. شبیه او شدن را بلد شود.
وگرنه اگر تا قیام قیامت هم از ته دل نیت کنی و حافظ باز کنی و او هم دلت را خوش کند که: “یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور"! باز هم فایده ای ندارد.
به کدام کنعان برگردد؟! وقتی هنوز برادران، توبه نکرده اند و پیراهن ها خونی اند.
غم بخور!
غم بخور برای آن یوسف زندانی در چاه غربت که اسیر بیابان های فراق است.
غم بخور شاید عوض شدن را یاد بگیری!
حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
تا غم نخوریم و حالیمان نشود که چه برکت عظیمی را از دست داده ایم، به خودمان نمی آییم…
و تا به خودمان نیاییم، تغییرات مثبت اساسی را شروع نمی کنیم.
و تا تغییرات مثبت واقعی را شروع نکنیم، او نمی آید!
می بینی؟ همه چیز به هم مرتبط است…
زنجیره غمگینی است.
«یوسف! به این رها شدن از چاه دل نبند!.
این بار می برند که زندانی ات کنند».
و چگونه سر از خجالت بلند کنم اگر که من دلیل این زندانی شدن باشم!?
دین آرامشبخش ما
شیدا صدیق
سحر بیست و ششم ماه رمضان1399
https://golenarges18.kowsarblog.ir/