این دو کلمه طلایی! که حقش را ادا نکردیم...
این دو کلمه تکراری از بس استفاده شده؛ نخ نما شده است.
از دو کلمه ای حرف می زنم که با وجود کلیشه ای شدن، باز هم به شدت لازمش داریم اما حقش را ادا نکردیم.
اصلا اگر می خواهی بدانی چقدر می ارزی و ارزشت در این عالم چقدر است باید نسبت به این دو کلمه سنجیده شوی!
این دو کلمه طلایی گاهی در لغت نامه های قدیمی خاک می خورد …
و گاهی هم اگر خیلی هنر کنیم از لای کتاب ها درش می آوریم و به زبانمان راه پیدا می کند.
در لفظ به کار می بریم اما در معنی نه!
گاهی هم به مقام عمل در می آید .
و آن وقت است که به تمام جهان بینی ما سمت و سو می دهد.
شاید ما آن را خیلی ساده در نظر گرفته باشیم اما برای شروع خودسازی اول باید تکلیفمان را با آن مشخص کنیم.
“دوستت دارم” های ما مهم است.
از دو جنبه بسیار حیاتی:
1- چه کسی را؟
2- و در قبالش چه کرده ایم؟
عظمت تو به عظمت کسی که دوستش داری بستگی دارد.
آیا آن عشق عظیم را نسبت به یک شخص عظیم داری؟
یا بله قربان گوی سینه چاک هر که از راه می رسد، هستی؟!
به تعبیر قرآن آن «أَشَدُّ حُبًّا» و به بیان خودمانی ما «آن عشق شدیده ی وجودت» متعلق به کیست؟!
و نکته مهم بعدی این است که برایش چه کرده ای؟!
پیغمبرخاتم، می فرماید تو با آن چه دوستش داری برانگیخته می شوی حتی اگر تکه ای سنگ از کوه احد باشد.
عشق و داغ و حب هر کسی را در سینه داشته باشیم، با او قیمت گذاری می شویم.
نظامی چه زیبا در مخزن الاسرار اشاره میکند:
«داغ بلندان طلب! ای هوشمند!
تا شوی از داغ بلتدان، بلند»
حافظ چه زیبا و عمیق از عشق و داغی که به آن بلند بالا دارد حرف می زند. چون عاشق سرو قامتی است، خودش هم سرو قامت و قیمتی می شود و رنگ آزادگی همیشه سبز سرو را به خود می گیرد.
و حتی در روز واقعه که همه مضطربند جنس تابوتش هم به طور نمادین از سرو می شود.
یک نوع طروات و سبزی و آزاد بودن ازلی و ابدی.
«به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که می رویم ز داغ بلند بالایی»
وقتی کسی را دوست داری، بی قرار این هستی که قبل از همه به او صبح بخیر بگویی.
با او دردو دل کنی و عهد ببندی.
از او راه و چاه بپرسی و به میل او رفتار کنی.
شبیه او شوی و زیبا بودن را یاد بگیری.
وقتی کسی را دوست داری دلت نمی آید چشمانش را بارانی کنی.
دلیل لبخندش می شوی! نه دلیل گریه هایش!
اگر عشق ما واقعی باشد این رفتارهای چندگانه ی ضد و نقیض را از خود نشان نمی دهیم.
راستی! نکند در تمام این هزار سال و یا حتی در تمام طول قدمت جهان، این ما بودیم که «غایب» بودیم؟!
نکند اصلا کل این قضیه برعکس است؟!
نکند او منتظر است ما از غیبت در آییم؟!
شاید گناه ما این است که می نشینیم تا معشوق به سمت ما بیاید.
شاید گناه ما دست روی دست گذاشتن و به انتظار نشستن است تا معشوقی که در رویاهای رنگی مان آرزویش را داریم؛ از راه برسد!
هراز چند گاهی هم یک آه عمیق روشنفکر مأبانه و یک مشت شعر و آهنگ سوزناک، ضمیمه اش می کنیم که مثلا ژست انتظار و عاشقی به خود بگیریم!
برخاستن و راه افتادن به جستجوی معشوق باارزشی که تمام عمر در آرزویش بودیم؛ را یاد نگرفته ایم!
کاش در این شب تار که پر از نورهای مصنوعی کاذب و عشق های هزار چهره ی رنگ عوض کن است٬ آن نور مطلق جذاب و به تعبیر حافظ آن «کوکب هدایت» را بیابیم و بعد ناگهان از این خواب هزار ساله ی سنگین بیدار شویم.
آن وقت یک صبح بخیر واقعی به او بگوییم.
صبح روشنی که در آن اثری از تیرگی های دلمرده ی اشتباهات و ندانم کاری های همیشگی نیست.
کاش قبل از اینکه فرصت عشقبازی را از ما بگیرند و ما غافل و چشم بسته در شب بیاییم و در شب برویم٬ آن صبح بخیر گفتن واقعی و آن بیداری حقیقی را تجربه کنیم.
به تعبیر قرآن:
نمیرید! إلا اینکه به حقیقت واقعی تسلیم رسیده باشید.
«و لاتموتن إلا و أنتم مسلمون»
_و به قول حافظ:*
«عاشق شو! ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی»
راستی از بین اینهمه چهره ی روزمره، دلت تنگ نشده برای آن زیبارویی که به تمام معنی عطر خدا دارد؟!
دلت آن قدر تنگ نشده؟ که از ته قلب زمزمه کنی:
«اللهم أرنی الطلعة الرشیده»
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
گوش کردن به آهنگ زیر، شاید تلنگری و یا پیامی باشد برای شروع خود سازی و عهدی دوباره