من هم کم مقصر نبودم!
موهایش را با کش موی زرد، دم اسبی بست و با لبخند گفت:” خوشگلی، در سادگیه. می خوام یه تیپ اسپرت ساده و شیک بزنم که زیاد هم اجق وجق نباشه"! زنجیر طلای ظریفی که یک توپک خیلی ریز داشت به گردنش آویخت. یک تیشرت سفید و شلوار جین خوش فرم پوشید و منتظر ماند.
می دانست او از این فرم لباس پوشیدن خوشش می آید.
روبه روی آینه ایستاد. با به یاد آوردن اینکه او بیشتر دوست دارد، موهایش روی شانه هایش ریخته باشد، کش مو را در آورد.
این ساعت هم چقدر دیر می گذشت. ترجیح داد به جای شنیدن تیک تاک ساعت که حسابی روی اعصاب بود، یک فنجان شیرکاکائوی داغ، آماده کند وجرعه جرعه بنوشد و به تلوزیون نگاه کند تا وقت بگذرد.
با خود فکر کرد راستی رازش چیست که وقتی آدم منتظر هست یکدفعه صدای عقربه ها که تا به حال محو و ناشنیده بود شبیه طبل با صدای محکم روی تاروپود اعصاب می کوبد.
به خاطرات تلخ روزهای قبل فکر کرد. به کدورت طولانی مدتی که مثل بختک روی رابطه شان سنگینی می کرد.
حتی تازگی ها به قدری کار لج و لجبازی بالا گرفته بود که وقتی او از راه می رسید، از اتاقش هم بیرون نمی رفت…
اما امروز بعد از مدت ها رابطه کدر، همسرش زنگ زده بود و با لحنی گرم گفت: “شام درست نکن! از بیرون شام گرفتم.” لحنش حالت مهربان و عذر خواهانه ای داشت.
ته دلش اقرار کرد که چقدر دلش برای او تنگ شده است.
راستش در این مدت خودش هم از کینه و کدورت و رو کم کنی و لج و لجبازی خسته شده بود.
پیش خودش اعتراف کرد: “من هم کم مقصر نبودم! یک ذره کوتاه اومدن و چشم پوشی مگه چی ازم کم می کرد"؟!
.با خودش تصمیم گرفت حسابی خانه زندگی اش را گرم و نرم کند و شعله زیر خاکستر محو شده عشق را دوباره فروزان کند.
اما در عین حال، اعتراف کرد که این چند روز قهر و ابرو بالا دادن و طاقچه بالا گذاشتن، حسابی کارساز بود. با خودش گفت:
“ولی این قیافه گرفتن های چند روزه خوب جواب داد. لازم بود واقعا! من که تو دلم دوستش دارم. خدا وکیلی مرد خوبیه…اما دیگه یک کم حساب کار دستش اومد که چی به چیه"!
با صدای تلفن با خوشحالی گوشی را برداشت که صدایی سرد پرسید:
“آخرین تماس از این گوشی به شما گرفته شده بود. شما با صاحب این خط، نسبتی دارید’؟!
حتی داغی فنجان شیرکاکائو هم نتوانست دستان یخ زده اش را که به دور فنجان گره خورد بود، گرم کند.
حتی صدای شکستن فنجان هم نتوانست او را از مات و مبهوتی خارج کند.
فرصت ها از دست رفته بود و تنها چیزی که باقی ماند، سرمای سوزناک مرگ بود و شعله عشقی که برای همیشه زیر خاکستر فاصله، دفن می شد.
پی نوشت:
در دنیایی که تا این حد موقتی هست، به جز محبت و عشق، هر نیروی دیگری کار خراب کن است.
شاید به ظاهر جواب داد.
شاید دیگران مجبور شوند با خواسته های ما راه بیایند.
اما اگر لحظه ای به فرصت های تمام شده فکر کنیم، هرگز قلبمان را با کینه و کدورت و انرژی منفی سیاه نمی کنیم.
دین آرامش بخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/