به آغوش گرمت نیاز دارم...
قلم را که بر می دارم تا بنویسم ناگهان به یاد سوگند مقدس خداوند به قلم می افتم، مگر می شود انسان باشیم و حق آدمیت را به جا نیاوریم؟!
مگر می شود به ما عنوان اشرف مخلوقات داده شود و بعد مثل بهائم به یکسری امور سطحی و بی ارزش دلخوش کنیم و آخرش نفهمیم که کی آمدیم و کی رفتیم؟!
فرض کن به کسی نمایندگی قیمتی ترین کالا را داده اند و او به جای آن، مشغول فروختن آت و آشغال است!
نمایندگی داشتن از طرف خدا، یعنی تو را لایق دانسته که صفاتش را در زمین محقق کنی! بویی از مهربانی، رحیم بودن، غفار بودن، لطیف بودن، رئوف بودن، جمیل بودن، مطهر بودن و…از وجودت به مشام برسد.
آخر، حرص و فریب و دروغ و دغل و حسد و هوای نفس و منیت…چه ارتباطی با نام نمایندگی خدا «خلیفة الله» ایی دارد؟!
این خسران بزرگی است که روزی این حقیفت را بفهمیم که دیگر خیلی دیر شده باشد.
تمام هدفم این است که لای واژه ها، راز عشقبازی با او را بیابم.
اما حالا خوب میدانم که اگر تبعیت در کار نباشد، این ادا اطوارهای عشقبازی با خدا و حب الهی و …فقط یک مشت واژه شیک شبه عارفانه دهن پر کن است.
واژه باید خاصیت داشته باشد.
باید نور داشته باشد. باید این قدرت را داشته باشد که از دل سفید کاغذ، صاف بلند شود بیاید وسط زندگی ما و بگوید :
“آهای! من نوشته شدم برای عمل شدن.
وگرنه هزاران هزار قلم هم اگر مطلب نوشته شود، دو زار نمی ارزد.
وگرنه که خداوند به قلم، قسم نمی خورد!
گفتم عشقبازی و تبعیت!
خود خدا هم میفرماید ای پیامبر به اینها بگو اگر عاشق خدا هستند، از تو پیروی کنند، آن وقت من خدا هم عاشقشان می شوم!
«قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ»
بگو اگر عاشق خدایید و دوستش دارید از من تبعیت کنید. تا خدا هم شما را دوست داشته باشد و عاشقتان باشد.
و گناهان شما را ببخشد. همانا که خدا آمرزنده و مهربان است.
«قرآن مجید، سوره مبارکه آل عمران، آیه شریفه31»
بحث تبعیت هست و شبیه شدن!
وگرنه تا قیامت هم گیسو پریشان و مست لای جنگلی از واژه های رویایی و خوش بر و رو بنشینم و شمع جذاب عاشقی را روشن کنم و چشم انتظار از عشق بگویم، چه فایده ای دارد؟!
اگر هنوز خوابم و هنوز از عظمت تکان دهنده این قسم به خودم نیامدم و می خواهم دلم را به واژه های عقیم، خوش کنم، پس سنگ از من انسان تر است.
و من از سنگ، سنگ ترم!
خدای یکتا چه زیبا در قرآن می فرماید که سنگ لا اقل گاهی شکافی برمیدارد و آبی از دل آن می جوشد. یا گاهی تکانی می خورد و از کوه می افتد اما قلب های سخت از سنگ هم سنگ ترند!
نه چشمه ای از دلشان می جوشد نه به روی خودشان می آورند که یک تکانی، یک تغبیر تحولی، یک به خود آمدنی!!! قشنگ، صاف صاف تو روی خدا نگاه می کنند و به همان کارها ادامه می دهند…
«ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ»
پس دلهای شما چون سنگ، سخت و تیره شد و حتی از سنگ هم سخت تر!
زیرا که چه بسیار سنگ باشد که از دل آن نهرهای آب بجوشد.
و چه بسیار، سنگ باشد که چون بشکافد از آن آبی بیرون تراود و چه بسیار، سنگ باشد که از خوف و خشیت الهی فرو افتد.
و خداوند هیچگاه از آنچه می کنید غافل نیست.
«قرآن مجید، سوره مبارکه بقره، آیه74»
باید، سنگ بودن را رها کرد و خاک بودن را امتحان کرد.
مانند این بیت زیبای مثنوی:
«سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش!
در بهاران کی شود سرسبز، سنگ؟!
خاک شو! تا گل برویی رنگ رنگ»
حس می کنم الان زمانی هست که باید از روی صندلی راحتی ام بلند شوم. آن پتوی نازک نرم آرامش بخش را هم پس بزنم. لای دفتر را هم ببندم. قلم را هم به زمین بگذارم.
فکر میکنم هر چه لازم بود گفته شود، تا الان گفته شده!
قرار است فرشته های زیبا و آرامش بخشی که تا الان به شکل واژه، لای این صفحات پرواز می کردند، حالا به شکل عمل، در روزمره های زندگی به یاری مان بیایند.
قرار است فنجان نوشیدنی داغ را از طاقچه لب پنجره برداشت و نوشید. شاید کمی لبمان را بسوزاند اما ارزشش را دارد.
تا کی از ترس سوختن، از نوشیدن طعم عشق جا بمانیم؟!
اگر زیاد دست دست کنیم و بگذاریم فنجان نوشیدنی داغ عشق، لب پنجره ی احتیاط های ترسان و لرزان بماند، تا خنکشود، یک وقت به خودمان می آییم که دیگر از دهن افتاده و سرد شده و فرصت های از دست رفته یخ زده به هیچ کارمان نمی آید.
قرار هست از تختخواب واژه های داخل کتاب، بلند شد و از تماشای منظره پشت پنجره دست برداشت.
گاهی باید پنجره و تماشا را رها کنی و قدم زدن در قلب طبیعت را شروع کنی.
باید قدم زد و تجربه کرد.
شاید پای عمل که به وسط بیاید، واژه ها جا بزنند و مرد راه نباشند.
باید دید چه کسی واقعا کفش می پوشد و راهی می شود و چه کسی ادایش را در می آورد؟!
پی نوشت:
1- نمی دانم قرار هست در این وبلاگ دین آرامش بخش ما باز هم مطلبی نوشته شود یا نه
اما این را می دانم که خدا راست می گوید!
راز عشقبازی با او در شبیه شدن و تبعیت است.
و هر جا که دیدی در آن از شبیه او شدن، فاصله می گیری و دور می شوی، از آنجا برو! یا به تعبیر قرآن، «هجر جمیل» را انتخاب کن!
2- درست است که اصلا کل دنیا یک بازی بیش نیست! و به تعبیر قرآن حیات دنیا، لهو و لعب هست.
ولی همین بازی هم قاعده های خودش را دارد!
و آدمهای جر زن که در بازی تقلب میکنند و به هر ترفندی می خواهند کار خودشان را پیش ببرند، تا یک جایی شاید به ظاهر، برنده بازی شمرده شوند اما مهم این است که روزی که ترازو، دیگر ترازوهای دنیوی نیست، بازنده کیست و برنده چه کسی؟!
3- خدایا! قول می دهم یک روز ثابت کنم که واقعا سعی داشتم عاشقت باشم فقط بلد نبودم! و تا روزی که بلد شوم هر راهی را که فکر کنم بویی از شراب حضورت را دارد امتحان می کنم.
به آغوش گرم و حمایتت نیاز دارم معبود یکتای من!
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق