لطفا به عطر من دست نزن!
داشتم لباس زمستانی ها را جمع و جور می کردم. لباس های همسرم را که تا می کردم، ناگهان دلم خواست ببینم هنوز لباس های بیرونیش همان عطر تلخ و خوشبوی گذشته را می دهد. همین که بلوز را بوییدم، عطر تلخ خفیف جدیدی را حس کردم. اما سلیقه اش همان بود. تلخ و خوشبو و ملایم!
یاد خاطره اولین روزهای ازدواجمان افتادم.
طبق عادت خانه پدری شیشه عطر و ادکلونم را روی میز آینه اتاقم گذاشتم که همسرم آمد و خیلی عادی کمی از آن را به لباس و سر و رویش اسپری کرد.
من با دلخوری گفتم: “وا عطر منو چرا میزنی؟ اصلا دوست ندارم!”
با تعجب نگاهم کرد و گفت: خب چرا؟
از نگاهش فهمیدم زیاده روی کردم. خودش همه را مستقیم و غیر مستقیم برایم خریده بود و حالا به خاطر یک ذره عطر داشتم باهاش بگو مگو می کردم.
در حالیکه سعی می کردم لحن مهربان و دلسوزانه ای به صدایم بدهم گفتم:
“خب واسه خودت میگم عزیزم! آخه این عطر، زنونه است برای تو که مناسب نیست.”
(خودم هم می دانستم که این عطر، بوی مشترکی دارد و در اصل خیلی هم زنانه نیست).
با لبخند گفت:
“آها پس از این لحاظ گفتی عزیزم! نه این عطر رو خیلی دوست دارم. نگران نباش. اتفاقا بوش خیلی هم زنونه نیست.”
دیدم این ترفندم هم نگرفت. تصمیم گرفتم حقیقت را بهش بگویم. چیزی که برای من خیلی مهم بود! گفتم:
“من پس برای چی عطر می خرم؟ برای اینکه برای تو خاص باشه، غافلگیر کننده باشه! اگه قراره بوی من و تو یکی باشه مثل هم! خب پس چه تفاوتی برات ایجاد میکنه! عادی میشه برات! مثل عطرهایی که خودت میزنی!
گفت: “خب الانم برای من خوشبو و دوست داشتنیه! عوض نمیشه عزیزم. همیشه خاصه عطرهای تو! آخه حالا مگه چی شده!!! باشه دیگه اصلا دست به عطرهای تو نمیزنم.”
نمیدانم چرا حس بدی پیدا کرده بودم. از آن حس ها که اصلا دوست ندارم.
انگار بازنده این بازی شده بودم. انگار من شده بودم آدم بد قصه!
آخر مگر تقصیر من هست که دوست دارم عطر و کرم های معطر و تمام چیزهای مخصوص خودم مخفی باشد؟!
مگر تقصیر من است که همیشه خدا احتیاج به یک جای دنج کوچولوی مخفی در قلبم، اتاقم، دفتر شعرم و زندگیم دارم!
چرا شبیه آدم بدهایی به نظر می رسیدم که برای یک “فس” عطر، قشرق به پا می کنند!
بلند شدم و با حرص درونی و با یک لبخند مصنوعی گفتم: “بفرمایید اصلا این عطر مال شما! دیگه نمی خوامش"!
با نگاه عاقل اندر سفیه گفت:
“ای بابا! چی شده آخه مگه؟ عجب اشتباهی کردم عطرتو زدما! باشه دیگه تکرار نمی کنم! دیگه ادامه نده لطفا”
گفتم: “یعنی من می خوام این عطر رو که اینقدر دوست داری بهت هدیه بدم کار بدیه؟! به هر حال من که دیگه این پرفیوم را نمیزنم بگیر مال خودت! تو که دوست داشتی! واقعا میگم! دوست دارم بدمش مال تو!”
با چشمان غمگین و متعجب نگاهم کرد و شاید برای اینکه به این بحث کش دار. خاتمه دهد؛ گفت: “باشه! ممنونم. پس یکی دیگه یه مدل دیگه برات میخرم عزیزم. لابد دوست داشتی مخصوص خودت باشه. میفهمم چی میگی".
وقتی که رفت با خودم فکر کردم:
“عجب حس بدی بود! منحصر به فرد بودن و خاص بودن تو سرم بخوره! اینطوری که به جای خاص بودن یه خاطره بد از خودم به جا گذاشتم!”
بعد از آن جای عطرهایم روی آینه نبود. توی کشوی مخصوص خودم بود.
همسرم هم از من یاد گرفته بود و عطرهایش یا توی داشبورد ماشین بود یا کیف و کشوهای خودش! انگار او هم حرف من را باور کرده بود که اگر قرار است برای همسرش خاص باشد، نباید عطرهایش لو برود.
خیلی طول کشید که فهمیدم درست است که حریم خصوصی و منحصر به فرد بودن اهمیت دارد، اما گاهی هم باید فردیت را کنار گذاشت و «ما» شد.
شاید هم حرف من درست بود و هر کس لازم است عطر منحصر به فرد خود را داشته باشد.(در هر زمینه ای).
اما در دانشگاه زندگی مشترک، آدم یواش یواش یاد می گیرد حق به جانب بودن شاید در کوتاه مدت مؤثر باشد و سبب شود حرفمان به کرسی بنشیند اما چیزی که اهمیت دارد ایجاد حس خوب و مطبوع در روابط است که سبب می شود جریان انرژی بخش آن در سراسر زندگی بپیچد.
شاید واژه “لتسکنوا إلیها” و آن خاصیت سکون که فقط مخصوص خداست اما در اینجا به زن نیز متصف شده است از آرامش بخش ترین واژه های قرآنی است.
وقتی در جریان زندگی یاد می گیریم که باید از “منم منم ها” گذشت و سکون و آرامش را به همسر هدیه داد.
وقتی یاد میگیریم که قدم هایمان را در مسیر شخصی خود برداریم اما چشم اندازمان به یک هدف و دورنمای مشترک باشد.
تلفیقی از منحصر به فرد بودن و مشترک بودن
تلفیقی از علائق شخصی و علائق مشترک
تلفیقی از حربم خصوصی و وحدت و یکی شدن…
اگر به خدای یکتا دل دهیم گاهی حتی از پس اشتباهات و ندانم کاری های روزمره زندگی نیز درس های قشنگ و باارزشی می گیریم
و هدف زندگی نیز همین است.
از آموزگارهای زندگی که به شکل اشخاص مختلف وارد زندگی ما می شوند، درس خود را بیاموزیم.
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/