دین آرامش بخش ما

رویای هزار ساله ی من! تعبیر شو...
  • خانه 

مواظب خرده شیشه ها باش!

07 خرداد 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

یکی از سخت ترین کارها موقع جارو برقی کشیدن وقتی هست که باید مبل و میز و صندلی و کلا وسایل را بکشی کنار و زیرشان را جارو بکشی وگرنه سمبل کردن کارها و ظاهر خوشگل و تر و تمیز ساختن که کاری ندارد‌.
انسان میتواند خیلی راحت یک لبخند نیم دایره پر رنگ بنشاند کنج لبش و خیلی محترمانه و با اتیکت، حفظ ظاهر کند اما خودش را که نمی تواند گول بزند!
و صد البته خدایش را!
یکی از آرامش بخش ترین امور عالم این است که انسان هر شب که سرش را روی بالش میگذارد، حتی از جزئی تربن اعمال و رفتار روزمره اش هم خیالش راحت باشد و یک شب بخیر از ته قلب به هستی بگوید و لبخند رضایت خدا را حس کند و آرام بخوابد.
وگرنه کسی که هزار جور آت و آشغال و مخفی کاری و دوز و کلک و هوای نفس و این بند و بساط ها را در خانه قلبش مخفی کرده، حتی هوای نفس کشیدن هم برای روحش باقی نگذاشته است چه برسد به فرصت تجربه آرامش حقیقی.
شنیدن این حکایت هم خنده دار است و هم گریه دار:
“مارک تواین” یکبار به شوخی، به صورت ناشناس، برای دوازده نفر از افراد عالی رتبه سیاسی، تلگرافی با این مضمون ارسال کرد: “فرار کن، همه چیز رو فهمیدند”

صبح روز بعد آن دوازده نفر از شهر خارج شده بودند!!!

و حال اگر فرصت پاکسازی را از دست بدهیم و هنوز خرده شیشه گوشه و کنار وجودمان باشد که هم روح خودمان را زخمی کند و هم بقیه را… و در این گیر و دار ناگهان سوت پایان مسابقه را بزنند،
با فرصت های تلف شده و بازی باخته چه خواهیم کرد؟ «فأین تذهبون»؟!
به کجا فرار خواهیم کرد و آیا در آن «یوم الحسرة» مفری هست؟!


دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/

1590110975k_pic_649a80f3-88f3-4f1b-825f-4470df6aaa3a.jpg

 28 نظر

فال قهوه تلخ

05 خرداد 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

عاشق چهره جذاب حسام و حتی اخم و تخم کردنش بود. تمام سعیش را می کرد که حسام او را به عنوان دوست فابریک و یا حتی نامزدش مد نظر قرار دهد. شش ماه از دوستی شان می گذشت اما حسام حتی به رویش هم نیاورده بود که یک اشاره نصفه نیمه هم که شده به خواستگاری و قصد ازدواج داشتن بکند.

آرنیکا در حالی که حسابی جلوی آینه به خودش می رسید تا برای قرارش با حسام آماده شود، با خودش فکر کرد: “بی خیال! همینکه بین اینهمه دختر من دلشو بردم کافیه"…

آرنیکا روبه روی حسام در کافی شاپ دنجی که عطر قهوه و دو سیب می داد نشسته بود ، دوروبرش پر از دختر و‌پسران جوان بودند . همین که زن جوانی با موهای کنفی و هیکل جلب نظر کننده وارد شد، خیلی از نگاه ها به سمت او جذب شد. او حتی بین اینهمه دختر امروزی و هزار رنگ باز هم جلب نظر میکرد و آرنیکا نگاه خیره حسام را به او دید.

در دلش با حرص گفت: “من احمقو بگو که موهامو طلایی کردم ، چقدر کنفی، شیکه! یادم باشه فردا از پگی جون وقت سالن زیبایی بگیرم".
حسام پکی به سیگار برگش زد و‌دودش‌را حلقه کرد و‌با نگاه خیره دوباره زل زد به زن مو کنفی…
نه، این دیگر یک نگاه اتفاقی گذرا نبود. قلب آرنیکا هری ریخت پایین…‌تلخی قهوه این بار مثل زهر تمام وجودش را سوزاند.
هر چند نمی خواست حسام را با رفتار تند، از دست بدهد و سعی میکرد نقش دخترهای خونسرد و آرام را بازی کند اما دیگر طاقت نیاورد و‌با رنگ برافروخته زد رو میز گفت: “حسام کجایی؟ حواست کجاست تو"؟
حسام که جا خورده بود با تعجب گفت “آرنی دیوونه چته"؟
آرنیکا با خشم گفت :
“بی جنبه، زل زدی به این دختره… که چی؟ همه محو ‌منن تو محو اون؟ بی لیاقت"؟
حسام گفت :"چی داری میگی؟ زده به سرت آرنیکا؟ چرا امل بازی در میاری؟ دیووونه! همه دارن نگامون میکنن"!
آرنیکا که قصد کوتاه آمدن نداشت گفت:
- “من املم یا تو که اینقدر ندید بدیدی؟ مگه نمیگفتی این چیزا واست عادیه؟ پس چرا …
در ضمن! مگه هی به من نمیگفتی از دخترهای باربی خوشت میاد؟ من به خاطر تو با اینکه لاغر بودم اما هشت کیلو دیگه کم کردم شدم نی قلیون! ولی الان مبینم از خانومای پر و پاچه دار با اون لباس های چسبون تابلو، بیشتر خوشت میاد و باب سلیقه تو هستند".

ادامه حرفش ناتمام ماند. حسام پول را پرت کرد روی میز و در حالیکه از خشم سرخ شده بود از کافی شاپ رفت بیرون . و زیر لب زمزمه کرد: “دختره بی آبرو، جلوی جمع هر چی از دهنش دربیاد میگه"…
آرنیکا هنوز داشت می لرزید، حس کرد زیاده روی کرده باید دنبالش می رفت و‌معذرت می خواست اما..
دلش می خواست دختر مو کنفی را که بی خیال نوشیدنیش را می خورد و چشم همه را دنبال خودش کشانده بود ، خفه کند.

زل زد به لباس ها،گوشواره، تتو و طرز آرایشش و همه را به خاطر سپرد تا حسابی ازش تقلید کند.
بی خبر از آنکه این مسابقه هزار رنگ نمایش دادن های بی حد و مرز، ته ندارد.
و هر بار کسی جدیدتر و با تنوع بیشتر به میدان می آید و عرصه رقابت را تنگ تر می کند.
چشمان پریشانش هنوز نفهمیده بود که برای عشق، فقط و فقط نمایش های سیرکی چند روزه کافی نیست!‌

به دو فنجان قهوه روی میز که انگار به او دهن کجی می کردند، نگاه کرد!
اینبار به جای جرعه جرعه نوشیدن، قهوه را لا جرعه سر کشید و اجازه داد تا تلخی عمیق قهوه به تمام وجودش سرایت کند
به ته فنجانش نگاه کرد.
نقش یک زن، در ته فنجان قهوه…
یک زن نه! هزار زن…
انگار توهم زده بود، یاد دورهمی ها و تفریحی فال قهوه گرفتن ها افتاده بود.
با خودش زمزمه کرد:
این فال بد یمن، آخر و عاقبت ندارد.

 

دین آرامشبخش ما

به قلم شیدا صدیق

https://golenarges18.kowsarblog.ir/

1590355164k_pic_2e1d3fe4-fd7c-4bc2-a92d-2fed154cb73c.jpg

 30 نظر

جمع کن با این دختر تربیت کردنت!

19 اردیبهشت 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

دستی به موهای شرابی رنگش کشید و با قر و‌ قمیش گفت: “مامان! کجا بشینم جا نیست که؟! با اینکه سنش از سی سال می گذشت اما مادرش درست مثل یک دختر نوجوان که دست به سیاه سفید نزده بهش گفت: “نگران نباش پانی جون! کیف و کفشتو بده به من! عزیز دلم، خسته می شی! الان یه جای خوب برات پیدا می کنم! پانته آ جون"…

جای سوزن انداختن نبود. فضا کمی تاریک با نورپردازی سبز و زیبا و حسابی معنوی بود. ‌چشم ها بارانی بود و نوای دلنشین و‌محزون ذاکر اهل بیت، قداست بی آلایش این دورهمی معنوی را زیبا تر می کرد.
همه در هم فشرده، نشسته بودیم… حسابی در حس عاشقانه دنجم غرق بودم که دستی به شانه ام زد.
با لبخندی مهربان سوال کرد:
“سلام! شما همیشه، اینجا می آیید"؟
گفتم: “سلام عزیزم! خب تو مراسم دیگه…تو مناسبت ها معمولا میام.”
با اشتیاق گفت:
“خیلی خوشم اومده از اینجا! من معمولا نمیام تو این جور مراسم ولی امشب با اصرار مامانم اومدم! چه خوب شد اومدم حس خوبیه"…
چند دقیقه بعد در حالبکه غرق ریتم سوزناک مداحی بودم دوباره با صدای او سرم را بلند کردم و گفتم: جانم؟
گقت: “میگم کیف تونو از کجا خریدین؟ خیلی دنبالشم گیر نیاوردم!”

آخرین چیزی که دلم می خواست این بود که در این لحظات خاص و بارانی معنوی بنشینم درباره مرکز خرید و مجتمع تجاری و قیمت کیف و کفش صحبت کنم.
ولی برای اینکه مودبانه رفتار کرده باشم به طور مختصر آدرس را بهش دادم.
دوباره با کنجکاوی گفت: “اتفاقا من دیروز همون جا بودم نداشت که!”
جواب دادم: “خب من چند ماه پیش خریدم الان دیگه نمی دونم…قابل نداره عزیزم؟!”
گفت: “مرسی، لطف دارید، می گردم پیداش می کنم.”
یک لحظه با خودم فکر کردم:
کاش من هم بگردم و پیدایش کنم! خودم را! آن خود پنهان شده در غبارهای نفس را…

فکر کنم فهمید الان دوست دارم کمی در خلوت خودم باشم. او هم سرش را پایبن گرفت و چند دقیقه بعد، دستمال به دست، اشک هایش را پاک می کرد…

ناگهان یکی از پیرزن های مسجد که حتی در آن شلوغی هم یک جای وسیع را اشغال کرده بود و مثل ملک شخصی از هر چهار طرف، یک متر را به خود اختصاص داده بود، بلند شد و به طرفش آمد‌ و با لحن تندی گفت:
“این مجلس، حرمت داره، جشن بزن برقص که دعوت نشدید! پناه بر خدا! خانم! جمع کن دخترتو چه وضعشه آخه با این دختر ترببت کردنت! شورشو در آوردین شماها”
البته دختر هم کم نیاورد و حسابی حرف های درشت بار پیرزن کرد.
بعد با عصبانیت رو به مادرش کرد و گفت: “صدبار بهت نگفتم منو اینجور جاها نیار؟! خوب شد حالا؟! دیدی راست می گفتم؟ پاشو بریم زودتر"…
موقع رفتن برگشت نیم نگاهی به من کرد سعی کرد لبخند نیمه جانی بزند و‌گفت:"ببخشید عزیزم! خداحافظ…
در حالی که هنوز چشماش خیس بود؛ رفت…

نوحه خوان چقدر سوزناک و زیبا می خواند.
بغضی که از همان اول مراسم ته گلویم جا خوش کرده بود، همنوا با ریتم غمگین نوحه تبدیل به اشک شد:

امشبی را شه دل در حرمش مهمان است!
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است!
مکن ای صبح، طلوع
مکن ای صبح، طلوع…


دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/

‌

1588882338k_pic_07ac1a45-ccf2-4cfe-97e8-17af1c32b229.jpg

 20 نظر

آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است؟!

15 اردیبهشت 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

آن خانه را به چشم قصر شاه پریان می دیدم. خانه رویاهای من بود. هنوز هم وقتی آن جا را می بینم کلی خاطرات افسانه ای دوست داشتنی به یاد می آورم.
اما چشمان غمگین الناز هم، یک گوشه از این خاطرات وجود دارد.
دختری که در این خانه زندگی می کرد و من راز سکوت و غم مبهم چشمانش را نفهمیدم.
در کودکی آن خانه را خیلی دوست داشتم. با آن اتاق های زیاد تو در تو شبیه کارتون های پر رمز و راز و هیجان انگیز بود.
به مادرم می گفتم:
“مامان! وسط سالن خونه شون یه باغچه بزرگ داره. عجیب نیست؟ چیجوری حلزون و کرم از تو باغچه نمی ره تو اتاقشون؟!”

در یک اتاق بازی بزرگ که اندازه یک حیاط معمولی بود، به قدری اسباب بازی های مختلف ریخته بود که به نظرم می آمد، در فروشگاه های اسباب بازی فروشی هم اینهمه تنوع وجود ندارد!
ما در سکوت با هم بازی می کردیم.
در اصل، من با اسباب بازی ها بازی می کردم و او تماشایم می کرد.
گاهی هم او به جشن تولدهای من دعوت می شد و باز هم ساکت و غمگین، جشن و شادی ما را تماشا می کرد.
گاهی با خودم فکر می کردم نکند لال باشد؟! اما با سلام و احوالپرسی های آرام، با آن تن صدای پایین، این گزینه هم خط می خورد!
انگار من تنها دوست او بودم.
گاهی هم دختر خاله هم سن و سالش را کنارش می دیدم.
شاید هم خانواده اش اجازه نمی دادند با بقیه رفت و آمد کند.

از آن طرف گاهی هم به خانه شلوغ و شاد دوستم لیلا، با هفت خواهر و برادر قد و نیم قدش می رفتم.
آن جا برایم پر از حس خنده و شادی و شلوغی و کیف و لذت بود.
با آن تاب چوبی که به درخت توت بسته بودند و تا اسمان بالا می رفت.
مدام بهانه خانه لیلا را می گرفتم و آرزوی وقت گذراندن در ان خانه کوچک و گرم و شاد را داشتم.

دو خانه متفاوت با دو حس متفاوت!
خانه الناز، سالهاست که تبدیل به یک مدرسه غیر انتفاعی بزرگ شده است.
نمی دانم به کجا رفتند و آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است یا نه!

گاهی با خودم فکر می کنم خوشبختی و آرامش، دقیقا چیست؟ و چه جنسی دارد؟!
شادی در چشمان خوشحال لیلا است؟ یا در دستان زحمتکش پدرش که به سختی سعی می کرد به خانواده اش سر و سامان دهد و با همه این سختی ها لبخند مهربان و گرم، یک لحظه از لبش دور نمی شد!؟
شادی در چشمان الناز است؟ یا بی تفاوتی خانواده ای که قصری ساکت با یک مشت اسباب بازی بیروح برایش فراهم کرده بودند؟!

خوشبختی و آرامش دقیقا چیست؟!
و آیا در موقتی های به تعبیر قرآن «خانه عنکبوتی» گیر می آید؟
یا با اتصال به منبع بیکران و یکتای عالم می توان آن را به دست اورد.


دین آرامشبخش ما
به قلم‌ شیدا صدیق

https://golenarges18.kowsarblog.ir/

 16 نظر

شاهزاده ای که فراموش کرده بود...

01 اردیبهشت 1399 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

یکی بود یکی نبود. شاهزاده ای زیبا و همه چیز تمام در قصر باشکوه و باصفایی زندگی می کرد. تمام جواهرات درخشان قصر از زمرد سبز تا یاقوت سرخ و الماس نورانی در اختیارش بود. اما شاهزاده قصه ما مشکل بزرگی داشت.
مشکلی که تمام طبیبان از علاجش عاجز مانده بودند.
شاهزاده، عادت عجیبی داشت. او عاشق خاکبازی بود و دوست داشت لای خاک و خل به دنبال سکه های حلبی سیاه بی ارزش بگردد.
حتی گاهی جلوی خدمه و وزیر وزرا که تا زانو برایش خم می شدند و تعظیم می کردند، خم می شد و بدون توجه به اعتبار و ارزشی که پیش آنها داشت، مشغول یافتن آت و آشغال های بی ارزش لای خاک ها می شد.

این قصه برایتان آشنا نیست؟!
خلیفة الله ایی که خداوند تمام هستی را مسخرش قرار داد و به تمام فرشتگانش دستور داد به او سجده کنند، قدر خود را نمی شناسد و اسیر خاکبازی در این عالم دنی و پست است.

به قول حافظ:
«شاه خوبانی و‌مقصود گدایان شده ای؟!!!
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟!»

این شاهزاده اصیل گاهی اصلش را فراموش می کند.
یادش می رود که چقدر باارزش است.
یادش می رود که تمام عوالم هستی برای او آفریده شده است.
یادش می رود که چشم خدا به او خیره شده است تا چگونه از زندگیش شاهکار بسازد.

یکی بود یکی نبود…
شاهزاده ای بود که درست در یک لحظه سرنوشت ساز که این پیام به دستش رسید به خودش قول داد که هیچوقت فراموش نکند از کجا آمده است و به کجا قرار است برگردد
و در فواصل این آمدن و رفتن، قرار است نقش نماینده چه کسی را ایفا کند.


«وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»؛
و هنگامی که پروردگار تو به فرشتگان گفت: من بر روی زمین جانشین و خلیفه ای قرار می‌دهم.
(قرآن مجید، سوره بقره، آیه 30)


دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/

1587336886k_pic_e6204e66-8a4d-4a33-8093-a09860bddddc.jpg

 14 نظر
  • 1
  • 2

دین آرامش بخش ما

خودت را تصور کن در یک محیط آرامش بخش، نشسته ای و به دور از قیل و قال های عالم، می خواهی جرعه، جرعه نور بنوشی از فنجان عشق. نگاهی به نوشته های زیر بینداز...شاید پیام انرژی مثبتی که قرار است به تو برسد، لای همین واژه ها بیابی... به قلم خودم نوشته ام و با دلگرمی به سوگند زیبای خداوند به قلم «ن والقلم و ما یسطرون» عاشقانه های معنوی ام را قلم زدم. تمام سعیم این بوده که پیامی از حضرت دوست باشد و لاغیر. زیرا این جمله قدیمی اول قصه ها، واقعا حقیقت دارد که: «غیر» از خدا! هیچکس نبود... سعدی چه زیبا می گوید: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم»**************** (کپی بدون ذکر منبع، جایز نیست)

آخرین مطالب

  • به آغوش گرمت نیاز دارم...
  • کنار چای تلخت دو حبه قند بگذار
  • شارژ روحی از جنس دریاچه
  • جذاب و دوست داشتنی شبیه «بیب بیب»
  • کاش نمی فهمیدم...
  • هیچکس دلش برایت تنگ نمی شود
  • لطفا به عطر من دست نزن!
  • قشنگ شدن جسمی و روحی
  • اصلا خوب نیست
  • بلدی کاری کنی خوشمزه بگذره؟!
  • عالیجناب! حالا چون شمائید...
  • مواظب خرده شیشه ها باش!
  • چقدر ازش خوشم می آمد
  • فال قهوه تلخ
  • دختر کوچولویی با چشمان بارانی
  • چرا به من کمک کردی؟!
  • مرگ یک بار! شیون یک بار!
  • ترسیم مثلث عشقی
  • شاید یک روز بفهمم...
  • حافظ! لطفا غزلت را عوض کن!!!
  • روانشناسی رنگها (چه رنگی را دوست داری)؟
  • عکسهای لایک خور اینستا
  • نذر عجیبی که به شدت جواب میدهد
  • انرژی مثبت
  • بلد نیستیم!
  • من هم کم مقصر نبودم!
  • راز خوشبختی واقعی!
  • "حلالم کن" کافی نیست!
  • تکنیک های جذاب همسرداری!
  • ببخشید! منظوری نداشتم!
  • "سنگ رو یخ شدن" هم حدی دارد!
  • میخواهم این راز درگوشی را فاش کنم!
  • تو یک نفر!
  • جمع کن با این دختر تربیت کردنت!
  • مهم های نا مهم! نا مهم های مهم!
  • پنج دقیقه زیاد است؟!
  • خودت شعرت را بساز!
  • انگشتر سحرآمیز را دستت کن!
  • آیا هنوز چشمان الناز، غمگین است؟!
  • منعطف و سازگار مثل پتیر پیتزای کش دار
  • این دیگر اصلا منصفانه نیست!
  • خوش طعم ترین چاشنی دنیا
  • همین دلخوشی های کوچولو را هم از آدم می گیرند!
  • سیاست زنانه داشتن!
  • من زن پر توقعی نیستم!
  • یعنی این لیلی مهره مار داره؟!
  • گوشواره فیروزه ای هدیه یک عاشق خجالتی!
  • حقیقت آرام سازی ذهن و مراقبه
  • داستانی عجیب برای شروع تحول مثبت
  • شد، شد! نشد، نشد!!!

جستجو

آرشیوها

  • خرداد 1399 (19)
  • اردیبهشت 1399 (35)
  • فروردین 1399 (15)
  • اسفند 1398 (19)
  • دی 1398 (5)
  • آذر 1398 (5)
  • آبان 1398 (5)
  • مهر 1398 (9)
  • شهریور 1398 (7)
  • مرداد 1398 (23)
  • تیر 1398 (24)
  • خرداد 1398 (32)
  • بیشتر...
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس