عاشق چهره جذاب حسام و حتی اخم و تخم کردنش بود. تمام سعیش را می کرد که حسام او را به عنوان دوست فابریک و یا حتی نامزدش مد نظر قرار دهد. شش ماه از دوستی شان می گذشت اما حسام حتی به رویش هم نیاورده بود که یک اشاره نصفه نیمه هم که شده به خواستگاری و قصد ازدواج داشتن بکند.
آرنیکا در حالی که حسابی جلوی آینه به خودش می رسید تا برای قرارش با حسام آماده شود، با خودش فکر کرد: “بی خیال! همینکه بین اینهمه دختر من دلشو بردم کافیه"…
آرنیکا روبه روی حسام در کافی شاپ دنجی که عطر قهوه و دو سیب می داد نشسته بود ، دوروبرش پر از دختر وپسران جوان بودند . همین که زن جوانی با موهای کنفی و هیکل جلب نظر کننده وارد شد، خیلی از نگاه ها به سمت او جذب شد. او حتی بین اینهمه دختر امروزی و هزار رنگ باز هم جلب نظر میکرد و آرنیکا نگاه خیره حسام را به او دید.
در دلش با حرص گفت: “من احمقو بگو که موهامو طلایی کردم ، چقدر کنفی، شیکه! یادم باشه فردا از پگی جون وقت سالن زیبایی بگیرم".
حسام پکی به سیگار برگش زد ودودشرا حلقه کرد وبا نگاه خیره دوباره زل زد به زن مو کنفی…
نه، این دیگر یک نگاه اتفاقی گذرا نبود. قلب آرنیکا هری ریخت پایین…تلخی قهوه این بار مثل زهر تمام وجودش را سوزاند.
هر چند نمی خواست حسام را با رفتار تند، از دست بدهد و سعی میکرد نقش دخترهای خونسرد و آرام را بازی کند اما دیگر طاقت نیاورد وبا رنگ برافروخته زد رو میز گفت: “حسام کجایی؟ حواست کجاست تو"؟
حسام که جا خورده بود با تعجب گفت “آرنی دیوونه چته"؟
آرنیکا با خشم گفت :
“بی جنبه، زل زدی به این دختره… که چی؟ همه محو منن تو محو اون؟ بی لیاقت"؟
حسام گفت :"چی داری میگی؟ زده به سرت آرنیکا؟ چرا امل بازی در میاری؟ دیووونه! همه دارن نگامون میکنن"!
آرنیکا که قصد کوتاه آمدن نداشت گفت:
- “من املم یا تو که اینقدر ندید بدیدی؟ مگه نمیگفتی این چیزا واست عادیه؟ پس چرا …
در ضمن! مگه هی به من نمیگفتی از دخترهای باربی خوشت میاد؟ من به خاطر تو با اینکه لاغر بودم اما هشت کیلو دیگه کم کردم شدم نی قلیون! ولی الان مبینم از خانومای پر و پاچه دار با اون لباس های چسبون تابلو، بیشتر خوشت میاد و باب سلیقه تو هستند".
ادامه حرفش ناتمام ماند. حسام پول را پرت کرد روی میز و در حالیکه از خشم سرخ شده بود از کافی شاپ رفت بیرون . و زیر لب زمزمه کرد: “دختره بی آبرو، جلوی جمع هر چی از دهنش دربیاد میگه"…
آرنیکا هنوز داشت می لرزید، حس کرد زیاده روی کرده باید دنبالش می رفت ومعذرت می خواست اما..
دلش می خواست دختر مو کنفی را که بی خیال نوشیدنیش را می خورد و چشم همه را دنبال خودش کشانده بود ، خفه کند.
زل زد به لباس ها،گوشواره، تتو و طرز آرایشش و همه را به خاطر سپرد تا حسابی ازش تقلید کند.
بی خبر از آنکه این مسابقه هزار رنگ نمایش دادن های بی حد و مرز، ته ندارد.
و هر بار کسی جدیدتر و با تنوع بیشتر به میدان می آید و عرصه رقابت را تنگ تر می کند.
چشمان پریشانش هنوز نفهمیده بود که برای عشق، فقط و فقط نمایش های سیرکی چند روزه کافی نیست!
به دو فنجان قهوه روی میز که انگار به او دهن کجی می کردند، نگاه کرد!
اینبار به جای جرعه جرعه نوشیدن، قهوه را لا جرعه سر کشید و اجازه داد تا تلخی عمیق قهوه به تمام وجودش سرایت کند
به ته فنجانش نگاه کرد.
نقش یک زن، در ته فنجان قهوه…
یک زن نه! هزار زن…
انگار توهم زده بود، یاد دورهمی ها و تفریحی فال قهوه گرفتن ها افتاده بود.
با خودش زمزمه کرد:
این فال بد یمن، آخر و عاقبت ندارد.
دین آرامشبخش ما
به قلم شیدا صدیق
https://golenarges18.kowsarblog.ir/